تولدی دیگر

Monday, May 26, 2008

یه خواب عجیب

می خوام یه چیز عجیب براتون تعریف کنم. من یه دوست به نام هدی داشتم شاید خیلی ها بشناسیدش. برای اونهای که نمیشناسند باید بگم که ما یه جورایی دوستای خیلی صمیمی شده بودیم. توی دوران دانشگاه با هم آشنا شدیم و خیلی از روزها و شبهامون را با هم گذروندیم. تا اینکه اون اتفاق بد افتاد. اتفاقی که زندگی منو مختل کرد و اعتمادمو از آدمها بخصوص مردها برای مدت مدیدی گرفت. شاید خودش ندونه که چه برسر من آوردوبا روح من چه کرد. حتی چقدر توی زندگی مشترکم بابت اون اتفاق مشکل پیش آمد. اگر چه که من اون موقع ازدواج نکرده بودم ولی اثرات اون اتفاق تا همین چندی پیش با من بود. اون چیز عجیبی که میخوام براتون بگم خواب دیشبمه. مدتی هست که دلم رو از همه کینه ها و دشمنی ها خالی کرده ام و همه رو عاشقانه دوست دارم فقط اون ته ته های دلم یه نفرت عمیق مدت 8 سال هست که لونه کرده و هرچی دلم رو خونه تکونی می کنم بازم جا خوش کرده و تکون نمیخوره. خواب عجیبم هم در مورد همین احساس بود. خواب دیدم که دارم دربدر به دنبال هدی می گردم تا باهاش از احساسم بگم، بهش بگم که چقدر بابت کارش اذیت شدم. توی خواب می خواستم باهاش حرف بزنم و دلم روخالی کنم انگار قرار بود که بعد از از حرف زدن با اون به آرامش برسم. رفتم در خونشون (خونه مادریش توی صنایع) و دیدمش، هی می خواستیم با هم حرف بزنیم ولی نمشد. میدونید صبح با یه احساس دلتنگی عمیق برای هدی از خواب بیدار شدم. معجزه اتفاق افتاده بود. با وجودی که فقط یه خواب بود و من حتی توی خواب هم نشد که باهاش حرف بزنم ولی انگار فکرش اثر خودش را گذاشته بود. دل من بعد از 8 سال خالی شد. انگار یه گره توش بود که باز شد. نمی دونید که حالا چه احساس آرامشی دارم. از یه طرف هم یه چیزی توی دلم مورمور میکنه. دلم میخواد هر چه زودتر با هدی حرف بزنم. می ترسم که این احساسم یه حس موقت باشه و اگه باهاش زودتر حرف نزنم همه چیز برگرده سرجاش....خلاصه اگه ازش خبر دارید به من بگید. خیلی کارا باهاش دارم. نمی دونم شاید اونم برای سالها از این موضوع رنج برده. هدی عزیز زندگی ارزش اینهمه رنج رو نداره و همه چیز قابل بخشش و فراموشی هست

3 Comments:

  • At 5/28/2008 12:08:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    پیمانه جونم سلام
    خیلی خوشحالم که بالاخره تونستی با خودت کنار بیایی وبهتر ازهمه اینکه به آرامش برسی چون واقعا آدم هر چه قدر هم که سر یه جریان اذیت شده باشه این که بخواهد همیشه اون را با خودش داشته باشه بیشتراز خود اون جریان اذیتش میکنه


    معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

    فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 ، بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود .

    معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .

    معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
    بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند .

    آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :

    این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت ، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید :
    پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

     
  • At 5/28/2008 12:13:00 PM , Blogger تولدی دیگر said...

    maryam jonam,

    vaghena cheghadr neveshteye delchasbi bod. daghighan man ham ehsase sabok bali daram va kheili babate in mozo khoshhalam. age ba hoda tamas dashti behesh bego ke ye sar be saitam bezane. delam mikhad bahash harf bezanam
    fadat sham azizam
    avaye gol ro bebos

     
  • At 5/28/2008 01:09:00 PM , Anonymous Anonymous said...

    یک نفر دلش شکسته بود، توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود، منتتظر. ولی دعای او دیر کرده بود.
    او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چهار راه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود. هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمی‌رسد؟
    شاید این دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد. رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد. رفت پس چراغ چهار‌راه آسمان سبز شد. رفت و با صدای رفتنش کوچه‌های خاکی زمین جاده‌های کهکشان سبز شد. او از این طرف، دعا از آن طرف، در میان راه باهم آن دو رو به رو شدند. از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند. وای که چقدر حرف داشتند. برف‌ها کم کم آب می‌شود. شب ذره ذره آفتاب می‌شود.
    و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب می‌شود..

     

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home