تولدی دیگر

Tuesday, October 16, 2012

ما هم پیر خواهیم شد

از اونجایی که باران خیلی کوچیکه و به شدت به من وابسته، نمی تونم براش سرویس بگیرم و خودم به مهد میبرمش. این وسطها بعضی از روزها هم محمد رو که محل کارش تا خونه 5 دقیقه راه هست میرسونم. روزهایی که قراره محمد رو هم برسونم، اونقدر به جونم نق میزنه که توی این پنج دقیقه راه (والبته قبل از بیرون آمدن از خونه) چند بار تهدید به پیاده کردنش می کنم. یه درمیون نق میزنه که زود باش دیر شد، مراقب باش، یواش گاز بده..... این نق زدنهاش براش یه جور لاس زدن با زنش به حساب میاد، اینقدری که شوهر من با ذوق و احساساتی هست :) اینا رو گفتم تا حال و هوای صبح های ما دستتون بیاد.
توی این بدو بدوها امروز صبح که خواستیم از پارکینگ بیرون بیایم، یه پیکان که عمر نوح رو داشت روی پل جلوی در پارک کرده بود. چند تا بوق زدم ولی خبری نشد. محمد با عصبانیت پیاده شد و به دنبال راننده گشت. خلاصه اینکه بعد از دو سه دقیقه یه آقای پیر با ابراز شرمندگی آمد که ماشینش رو برداره. از محمد خواستم که چیزی بهش نگه. محمد غرغرکنان سوار شد.بهش گفتم پیره بیچاره. ولش کن. گفتم منی که به همه آدمهایی که توی رانندگی جلوم میپیچند و یا خلافی می کنند زیر لب فحشی می دم و یه بوق مهمونشون می کنم، به پیرمردها کاری ندارم و همیشه بهشون راه میدم. موضوع با جک بامزه ای که محمد در مورد پیرمردها گفت تموم شد.
کمی جلوتر دوتا ماشین با هم تصادف می کنند. مقصر راننده تاکسی پراید هست که پیرمردی حدودا 75 سالست. طرف مقابل یه آقای جوان 30 سالست. هنوز از ماشین پیاده نشده اند که درگیری لفظی شروع میشه. جمله دوم سوم تموم نشده مشت آقای جوان که یه سروگردن بلندتر هست روانه صورت پیرمرده میشه. ما توی ماشین پشتی  به اجبار نظاره گر نمایش مردانگی هستیم. دلم میشکنه از دیدن پیرمردی که سن و سالش بهش یه دنیا ادعا میده ولی توانایی فیزیکیش چیزه دیگه ای رو میگه. دلم میسوزه که این آقای جوان یعنی پدر پیر نداره، هیچ پیرمردی اطرافش نیست که بدونه آدمهای پیر چطوری هستند؟ کسی بهش یاد نداده که حرمت داری کنه. که موی سفید احترام داره؟ به این فکر نمی کنه که اگه یه جای دیگه ای یه روز جوانی با پدرش این رفتار رو کرد چه احساسی خواهد داشت؟
از درون اشک میریزم و مثل همیشه عبور می کنم.
امروز روز پیرمردهاست، یاد جک محمد میافتم و لبخند میزنم.
 
 
    

Labels: , ,

Sunday, October 14, 2012

نازنینی از خاطرات کودکیم پرکشید

دایی ایرج دایی واقعی من نبود. دوست بابا بود. چند تا برادر بودند که به همه اونها دایی می گفتیم.آدمهای دوست داشتنی بودند که هرکدوم به یه شکلی تو بچگی من حضور داشتند. دایی ایرج اما یه شکل دیگه بود. مهربون، خنده رو و با توجه بود. تصویری که برای همیشه از این دایی نازنین توی ذهن من شکل گرفته، یه صبح قشنگ هست که اون داره با آواز پاشو پاشو کوچولو منو از خواب بیدار می کنه.
دایی ایرج بعدها دیگه کمتر توی جمع دوستای بابا حضور داشت. کمی بعدهم که به شهر دیگه ای رفت و دیگه ازش خبری نداشتیم. تا 4-5 سال پیش که شنیدیم دختر بیست ساله اش سرطان گرفته و درعرض 6 ماه مرحوم شد.
بعد از اون هم من هیچوقت دایی ایرج رو ندیدم ولی همیشه غصه از دست دادن دخترش رو خوردم. شنیدم که بعد از فوت دخترش دیگه هیچ کس لبخند رو روی لب این دایی خنده رو ندیده. تا پریروز که اس. ام . اس کوتاهی روی موبایلم دریافت  کردم. "دایی ایرج مرحوم شد". تنها واکنش من به این اس. ام . اس اشکهایی بی پایانی بود که روی گونه هام فرو میامد و شعر پاشو پاشو کوچولو توی ذهن و دلم چرخ میزد.

پاشو پاشو کوچولو

از پنجره نگاه کن
با چشماي قشنگت

به منظره نگاه کن
اون بالا بالا خورشيد

تابيده در آسمان
يک رشته کوه پايينتر

پايينترش درختان
نگاه کن اون دوردورا

کبوتري مي پرد
انگار براي بلبل از گل خبر مي برد.
تقدیم به دایی عزیزم.
روحش شاد و یاد نازنینش گرامی باد


بعداٌ نوشت: چقدر لذت بخش هست که یه مطلبی رو توی وبلاگت بنویسی و 10 دقیقه بعدش دوست نازنینت از اون سر دنیا بهت زنگ بزنه و دلداری بده. سمیرای عزیز ممنون. کارت برام خیلی باارزش بود.

Thursday, October 11, 2012

به بهانه سالگرد ازدواج

امروز سالگرد عقد ماست. دوازده سال پیش من یه دختر 25 ساله مات و مبهوت بودم. انگاری این مراسم من نبود. فقط تماشاچی بودم و با جریان پیش میرفتم. اونقدر نگرانی و ترس و هراس داشتم که حتی برای یک لحظه هم از مراسم لذت نبردم. ترسیدم، حرص خوردم، نق زدم و .... اون روز قرار بود که روز من باشه. قرار بود که خاطره انگیز و رویایی باشه ولی من حتی برای یک لحظه هم در مراسم خودم حضور نداشتم. 
سالها بعد وقتی که اونقدر بزرگ شدم که بفهمم زندگی اونقدر کوتاست که نباید برای نگرانی و دلشوره وقت تلف کرد، به هر تازه عروسی که رسیدم توصیه کردم که توی مراسمش حضور داشته باشه. بدونه که روز، روزه اونه. که امروز همه دنیا باید بایستند و زیبایی، جوانی و خوشبختی تورو تحسین کنند. مفت ازدستش نده.
ای کاش یکی هم پیدا میشد و به من اینو یادآوری می کرد. ای کاش اصلا یکی پیدا میشد که یادش بود که روز، روز منه. بچه اول یه پدرو مادر بی دست و پا بودم. پدر و مادری که خودشون اونقدر هول کرده بودند که یه جورایی تازه آویزون من بودند و من باید بهشون روحیه میدادم. 
امروز، بعد از گذشت دوازده سال دارم یاد میگیرم که در لحظه حضور داشته باشم. که نگرانی ها رو کم و لذت رو بیشتر کنم. راه طولانی هست و من با قدمهای لرزان و کوچک پیش میرم. اما می دونم که دارم پیش میرم و از این بابت به خودم میبالم.

Labels: ,

Monday, October 08, 2012

لذت نه گفتن


آپارتمان ما یه آپارتمان خوش ساخت توی یه محله خوبه. از اون آپارتمانهایی که برای همه چیز فکر شده و طراحی مناسب داره. تنها مشکلی که داره اینه که وقتی که ساخت واحدها تمام شده مهندسها خسته شده اند و از سوپور محله خواستند که بیاد به جای اونها پارکینگها رو طراحی و اجر کنه. 
راستش من خودم سه تا خط خوشگل انداختم روی ماشین نازنینمون تا پارک کردن توی این پارکینگ مهندسی ساز رو یاد گرفتم و فهمیدم برای اینکه بدون برخورد باستون سمت راست و دیوار سمت چپ و بدون هیچ گونه تماسی با ماکسیما و 206 ای که روبه رو قرار دارند، پارک کنم، باید ماشین رو بصورت کج قرار بدم. 
همه این داستانها رو تعریف کردم تا بگم که چند روز پیش در حالی که داشتم با لذت از مهارت تازه کسب شده ام ماشین رو پارک می کردم، یه آقایی (صاحب همون 206) آمد کنار ماشین و خیلی مودبانه ازم خواست که ماشین رو صاف پارک کنم تا خانمش بتونه بدون آسیب زدن به ماشین ما یا خودشون پارک کنه. عذرخواهی کردم و گفتم راستش پارکینگ های اینجا ساختار خوبی ندارند و من خودم به تازگی یاد گرفتم چطور بدون داغون کردن ماشین اونو پارک کنم. می خواست که بازم اصرار کنه ولی هرچقدر گشت نتونست چیزی پیدا کنه. 
باورش برام سخت بود که اینقدر راحت و ساده نه گفتم. بدون اینکه بی ادبی کنم، معذب بشم و یا اینکه به خواست دیگران تن بدم و پا روی حق خودم بگذارم. پیش از این اگر بود دستپاچه می شدم و فورا بدون اینکه به عواقب پذیرفتن این مسئله فکر کنم عذرخواهی می کردم و یه جوری رفتار می کردم که انگار مقصر هم بوده ام که تا حالا این موضوع رو رعایت نمی کردم. 
موضوع خیلی ساده و کوچک هست. ولی همین موضوع ساده و کوچک چند سال فکر و ذهن منو به خودش مشغول کرد.  

Labels: