تولدی دیگر

Thursday, September 27, 2012

یه انقلاب کوچولو

امروز صبح که چشمامو باز کردم دیدم نه، امروز از اون روزاست. دندهه بدجوری چپه و اصلا حال و حوصله ندارم. فکر اینکه الان باید بلندشم، تاشب نقش یه مادر خوب و مهربون رو بازی کنم (درحالی که خودم می دونم که امروز حتی آدم خوبی هم نیستم چه برسه به مادر خوب) حالم رو از اونی که بود خراب تر کرد. دلم نمی خواست از تخت بیرون بیام. محمد کمی پیشتر بیدار شده بود و داشت به کاراش میرسید. اونقدر توی تخت با چشم بسته بیدار موندم تا اینکه باربد و باران یکی یکی بیدار شدند و اومدند بهم سر زدند. حتی وقتی منو میبوسیدند هم واکنشی نشون ندادم و به روی خود نیاوردم و چشمامو باز نکردم. بدجوری دلم تنهایی می خواست. تنهایی بیدغدقه. بی نگرانی از اینکه بچه ها به چی نیاز دارند و من براشون چه باید بکنم. یه دفعه مثل برق زده ها از جام بلند شدم. یه صبحانه سرهم بندی براشون آماده کردم و سپردمشون به محمد، لباسامو پوشیدم و زدم بیرون. رفتم پارک ملت. از دکه روبه روی پارک چند تا مجله خانواده و جدول خریدم و از سوپری یه بطری آب و یه بسته اسمارتیز "ام اند ام"* قهوه ای. بساط سور و ساتمو جور کردم و رفتم اونقدر توی پارک پرسه زدم تا یه جای مناسب توی سایه که نه زیادی شلوغ و نه دور افتاده و پرت ( میدونید دیگه اوضاع ایران رو) پیدا کردم.  دوساعتی با صدای موسیقی و طعم لذیذ "ام اند ام" چرت و پرتهای مجله خانواده رو خوندم جدول حل کردم و در آرامش فکر کردم.
خودم باورم نمیشه که این منم که حتی برای یک لحظه توی این مدت ذهنم مشغول بچه ها نشد و فقط و فقط خودم بودم.
راه برگشتن رو پیاده آمدم.  نسیم لذیذ پائیزی با فریادهای تونی بریکستون* که داشت "آن برک می هارت" رومی خوند یه فضای رویایی ناگفتنی رو درست کرده بود. احساس می کردم دوباره بیست و دوسه ساله شده ام. دیدم که آماده ام که برگردم و تا پایان روز یه مادر تمام عیار برای بچه هام باشم.

کاش یادم بمونه که منم آدمم
کاش یادم بمونه که منم حق نفس کشیدن دارم
کاش یادم بمونه که نباید از داشتن یه تفریح به این کوچکی و به این سالمی نباید احساس عذاب وجدان بهم دست بده، چون بچه هام نقشی درش ندارند
که اگه خودم به اینها اعتقاد و باور نداشته باشم هیچ کس دیگه هم نخواهد داشت.


 M&M *
Unbreak My Heart - Toni Braxton  *

اینم متن این آهنگ زیبا

"Un-break My Heart"

Don't leave me in all this pain
Don't leave me out in the rain
Come back and bring back my smile
Come and take these tears away
I need your arms to hold me now
The nights are so unkind
Bring back those nights when I held you beside me

Un-break my heart
Say you'll love me again
Undo this hurt you caused
When you walked out the door
And walked out of my life
Un-cry these tears
I cried so many nights
Un-break my heart
My heart

Take back that sad word good-bye
Bring back the joy to my life
Don't leave me here with these tears
Come and kiss this pain away
I can't forget the day you left
Time is so unkind
And life is so cruel without you here beside me

Un-break my heart
Say you'll love me again
Undo this hurt you caused
When you walked out the door
And walked out of my life
Un-cry these tears
I cried so many nights
Un-break my heart
My heart

Don't leave me in all this pain
Don't leave me out in the rain
Bring back the nights when I held you beside me

Un-break my heart
Say you'll love me again
Undo this hurt you caused
When you walked out the door
And walked out of my life
Un-cry this tears
I cried so many, many nights
Un-break my

Un-break my heart oh baby
Come back and say you love me
Un-break my heart
Sweet darlin'
Without you I just can't go on
Can't go on....


Labels: , ,

Tuesday, September 25, 2012

به همت سمیرا

برام باورش سخت هست که از آخرین پستم بیش از شش ماه می گذره. هر بار که بعد از یک غیبت طولانی آمده ام و مطلبی نوشته ام، به خودم قول داده ام که از این به بعد مرتب خواهم نوشت. اما افسوس که کمی ضعیف شده ام، راستش تصحیح می کنم خیلی ضعیف شده ام. اونقدری که به یه برگ از درخت جدا شده، توی دست باد زندگی تبدیل شده ام. هرجا که این باد بازیگوش دلش می خواد منو با خودش میبره. می رقصونه، به زمین می کوبونه، توی گل و لای می اندازه و یهویی هم به اوج آسمون میبره. خلاصه یه جورایی خیلی دیگه مثل قدیما که ادعا داشتم زندگی رو در اختیار دارم، نمی تونم ادعایی داشته باشم.
نه اینکه شاکی باشم، نه. با وضعییتم کنار اومدم و پذیرفتمش. دیگه آزارم نمیده. پذیرفته ام که اینم یه فاز از زندگیم هست که داره می گذره. درواقع اگه خدا بخواد چند روزی هست که وارد فاز جدید شده ام :(  اینم دلیلهاش:ه
  1. باربدکم چهار روزه که به مدرسه میره. یه تکه از دل من رو هم هرروز با خودش میبره. خیلی برام عجیبه سال پیش هم به پیش دبستانی میرفت ولی من کمتر نگران و دلتنگ بودم. نمی دونم چرا دبستان برام سنگین تر و غریب تر هست.  
  2. باران خانم هم که خیلی بیقرار جای خالی برادرش بود پاشو کرد توی یه کفش که می خواد بره مدرسه. این خانم هم دو روزه که داره به مهد میره. البته خیلی بهش اعتمادی ندارم چون دختر من یه کم مودی هست. همین داستان رو هم زمان پیش دبستان رفتن باربد داشتیم ولی فقط سه روز به مهد رفت و دیگه نرفت. البته منم زیاد بهش فشار نیاوردم چون خیلی کوچولو بود. ولی اینبار فرق می کنه و اصلا  در برابر خانم کوتاه نمیام. یعنی دیگه خودم توانش رو ندارم.
  3. پیمانه خانم داره میره سره کار :( درواقع با همون شرکتی که قبل از کانادا رفتن کار می کردم دوباره کار رو شروع کردم. امروز یه جلسه با مدیر عامل که آدم خیلی خوبیه و تو تمام این سالها باهاش دورادور در تماس بودم و مدیر داخلی شرکت داشتم. قرار هست که به صورت نیمه وقت و عمدتا توی خونه کار رو انجام بدم. راستش تلفنی که با رئیسم صحبت کردم بحث انجام پروژه توی خونه بود ولی امروز که رفتم بهم پیشنهاد داد که مدیر پروژه باشم. منی که هیچ وقت از هیچ کاری نترسیدم بعد از سه سال خانم پخمه خونه بودم ( به خانم های خونه بی احترامی نمی کنم منظور من نوع خاص زندگی خودم توی این مدت هست) از فکر مدیر پروژه شدن پشتم لرزید. با کمی سیاست مداری گفتم که چون هشت سالی هست که از جو شرکت  شما دورم اجازه بدید یه پروژه رو به تنهایی انجام بدم تا حال و هوای شرکت دستم بیاد و خلاصه از این خالی بندی ها.       
اینجوری هاست که من فکر می کنم که انشاالله از این فاز طولانی دارم می گذرم.


این خواهر داره داداششو بدرقه می کنه


 پسرک در صف کلاس اول مدرسه

پ.ن
نوشتن این پست رو مدیون سمیرای نازنینم که توی ایمیلش نوشته بود منتظر فعال شدن وبلاگم هست و من بی غیرت رو به غیرت واداشت تا دوباره بنویسم.
 خوبه من این وبلاگ رو اینقدر دوست دارم و اینقدر دیر به دیر بهش سر میزنم
  

Labels: , , , ,