تولدی دیگر

Sunday, August 30, 2009

دوست

آدما سنشون که بالا میره دیگه نمی تونند به راحتی دوست پیدا کنند. دوست پیدا کردن مال نوجوونی هست. همون وقتی که آدما شجاعند. می تونند دل رو به دریا بزنند و توکل کنند و بدون ترس سفره دلشون رو پیش دوستشون پهن کنند. می تونند سر رو شونه همدیگه بگذارند و های های گریه کنند. از غصه هاشون بگن، از عشقاشون، ناکامی هاشون و هزار و یک حرف نگفته دیگه. اما سن که بالا میره محافظه کار میشند. دیگه نمی تونند به کسی اعتماد کنند. مغرور میشند. نمیتونند به سادگی بگذارند کسی شکستشون رو ببینه. به همین دلیل هم هست که اغلب دوستای صمیمی دوستای دوران نوجوننی هست و سن که بالا میره دیگه آدمهای جدید زندگی در حد آشنا باقی میمونند.ه
اما این دنیای مجازی ( آخ که من چقدر از این کلمه مجازی بدم میاد و انگاری همیشه یه جوری بهم دهن کجی می کنه) عجب عالمی داره. با خوندن یه پست و یا کامنت یه دفعه یه دوستی عمیق شکل می گیره. توی این دنیای مجازی دوستی ها خیلی راحت تر شکل میگیره و آدمها راحت تر به هم اعتماد می کنند. دارم اختصاصا از وبلاگ حرف میزنم و نه چت که سرتا پا دروغ و کلک هست. همین دیروز بالاخره با دوست وبلاگی ام تلفنی حرف زدم.اونقدر باهاش راحت بودم که انگاری سالهاست که میشناسمش. اونقدر راحت سفره دلم رو باز کردم پیشش که خودم هم مات مونده بودم. آرام عزیز رو میگم. نازنینی که صداش هم مثل خودش سرشار از آرامش هست و حرف زدن باهاش کلی بهم قوت قلب داد. قراره که به زودی ببینمش و از این بابت خیلی خوشحالم. یه دوست خوب به گنجینه دوستام اضافه شد.ه

Labels: ,

Friday, August 28, 2009

سیخی

دیشب برای اولین بار من و پسرکم تنهایی بیرون رفتیم. بارانک رو شیر دادم، خوابوندم و گذاشتم پیش مامانم. فکر نمی کردم یه گردش دو نفره میتونه اینقدر لذتبخش باشه. با هم به پارک بادی چمران رفتیم. هیچ بازی به اندازه بپر بپر کردن توی پارک بادی باربد رو به وجد نمیاره. و فکر می کنم این بازی خیلی بهتر از از بازی های دیگه انرژی بچه رو تخلیه می کنه. تمام مدتی که باربد بازی میکرد منم با یه لبخند به پهنای صورتم کنارش ایستاده بودم و اونو تماشا می کردم. گاهی اوقات اونقدر کارهاش خنده دار بود که قهقهه میزدم. به پدر مادرایی که با خونسردی نشسته بودند و هر کدوم سرشون به چیزی گرم بود نگاه می کردم و افسوس می خوردم که با نشستن و ندیدن شادی جگر گوشه اشون خودشون رو از چه شادی عمیقی محروم میکنند.این اولین بار نبود، خیلی وقتها هست که میبینم حضور داشتنم در بازی های باربد منو به همون احساس ناب کودکی میبره. همون حس مالک دنیا بودن، عاری بودن از هرگونه فکرو خیال و این باعث میشه تا مدتی شارژ و پر انرژی باشم.ه
از پارک که بیرون آمدیم یه آقایی جلوی پارک جوجه میفروخت. باربد ازم پرسید که میتونه نازشون کنه؟ منم احساساتی شدم و بدون فکر به عواقب کار (مثل بدو بیراه های مامان به خاطر سرو صدا و کثیفی) یهجوجه اردک واسه باربد خریدم. اسمش رو سیخی گذاشت
و شدیدا عاشقش شده. اینم چند تا عکس.ه

باربد در حال بپربپر کردن روی مبل های بیچاره مادر جانش



اینم جناب سیخی

جوجه های من


پ.ن.
من اشتباها اسم سیخی رو تیغی نوشته بودم که تصحیح کردم.ه

Labels: ,

Thursday, August 27, 2009

کمی دلتنگی

وقتی که بعد از چهار ماه و بیست و پنج روز می خوای بنویسی، وقتی یه دنیا حرف نگفتنی تو دلت قلنبه شده که داره راه نفس کشیدنت رو میگیره، وقتی هنوز آثار افسردگی زایمان از وجودت رخت نبسته، به نظر شما چی باید نوشت؟ فقط اینو بگم که دارم گذشته ام رو شخم میزنم. دارم کند و کاو می کنم. افسوس و صد افسوس که تنها چیزی که پیدا می کنم گند آبهای زیر زمینی هست و نه عتیقه زیر خاکی باارزش. کاش می تونستم بیشتر بنویسم. کاش می تونستم اینجا خودم رو خالی کنم. می دونید پیدا کردن این گند آبها به اندازه پیدا کردن عتیقه کارگشا و با ارزش هست.
سعی می کنم که دیگه زود به زود بنویسم.

Labels: , , ,