کتاب زندگی من
تنها سه روز دیگه به پایان انتظار باقی مونده. از اونجایی که می خوام همه چیز برام بکر و تازه باشه وقت زیادی رو صرف اینکه چه خواهد شد، واکنش باربد چیه و یا احساس خودم در لحظه دیدن کوچولوی جدیدم چی خواهد بود نمی کنم. می دونم که این تولد جدید فصل تازه ای رو توی زندگی ما باز خواهد کرد. می دونم که دارم یه شروع دیگه رو تجربه می کنم.
زندگی گذشته ام رو که مرور می کنم میبینم که هر مرحله از زندگی برام مثل فصل جدیدی از زندگی بوده که یه دنیا هیجان، تجربه های جدید، ویژگی های منحصر بفرد اون فصل خاص رو داشته. تا دبیرستان بیشتر عقب نمیرم. تا همونجا کافیه.
دبیرستان با اون شور و حال خاص و استثنائیش. گپ زدنهای خصوصی من و سه دوست نازنینم توی باغچه بزرگ حیاط مدرسه که بهش جنگل میگفتیم. بسکتبال بازی کردنها. جزء تیم مدرسه بودم و تقریبا همه زنگ تفریح ها رو با تیم تمرین می کردیم. پیاده تا خونه رفتن های من و مریم و مژگان و هزار تا خاطره خاص و عزیز دیگه.
بعدش دانشگاه بود. دیگه یه کم بزرگ شده بودم و دنیا رو یه جور دیگه میدیدم. از دانشگاه هم یه دنیا خاطره خوب و ناخوب دارم اونم واسه خودش فصل مهم و سرنوشت سازی بود.
ازدواج کردم و با یه دنیای عجیب و متفاوت روبه رو شدم. دنیایی که توی زندگیم کمتر از همه براش آماده بودم. یه دفعه افتادم توی یه هیاهوی ناشناخته. باهاش دست و پا زدم. جنگیدم، خندیدم، گریه کردم و به مرور شناختمش. این مرحله برام سخت ترین مرحله زندگی بود و بیشترین انرژی رو ازم گرفت تا تونستم بشناسمش وعاشقش بشم.
مهاجرت کردم. اینم مرحله هم مثل ازدواج بود. یک دنیا شگفتی و ناشناخته داشت. هر روز زندگی یه مهاجر مصداق کامل جمله مارگوت بیگل هست که " این لحظه به من چه هدیه خواهد داد". به نظر من زندگی یه مهاجر لحظه لحظه اش پر هست از اتفاقات پیش بینی نشده که این برای منی که همیشه به دنبال هیجان بودم و از یکنواختی بدم میامد خیلی لذتبخش بود.
و مهمترین و موثرترین فصل زندگی من: تولد باربدم و مادر شدن. یه بلوغ و تکامل خاص بود. مثل این بود که نیمه ای از وجودم پر شد. نیمه ای که بدون اینکه از وجودش خبر داشته باشم همیشه خالی بود و منو عذاب میداد. انگار که صاف و صیقلی شدم. یه دفعه احساس کردم که تارهای خشن دلم نرم شدند. یه دفعه با همه وجودم عاشق شدم و دنیا رو عاشقانه تر دیدم. زندگی ام یه معنای دیگه پیدا کرد. سمت و سوی خواسته هام عوض شد. از پیمانه ای که همیشه ازش شاکی بودم به پیمانه ای تبدیل شدم که دوستش داشتم. اگه بخوام از تغیرات این فصل زندگی ام بگم یه کتاب میشه. شاید بعدا در موردش جداگانه نوشتم.
و حالا در آستانه فصل جدید دیگری هستم. تنها سه روز دیگه باقی مانده و من بیصبرانه منتظر رسیدنش هستم.
قشنگی فصل های زندگی به اینه که فصل جدید تکامل فصل قبلی هست. اثر هر فصل برای همیشه با من باقی میمونه و فصل جدید به اون اضافه میشه. فصلهای کتاب زندگی پایانی نداره نمیدونم شاید مرگ فصل پایانی باشه. وقتی که فکر می کنم میبینم که چقدر از اونها نخونده باقی مونده. فصل هایی که هر یک از دیگری هیجان انگیزترند. دلم نمی خواد هیچ کدوم رو بدون حضور قلبی از دست بدم. می خوام توی هر کدوم که هستم بدونم، بشناسم و به خوبی لمسش کنم. بخونمش و بعد به سراغ بعدی برم.
Labels: خود من, فکر و خیالات من