تولدی دیگر

Friday, January 30, 2009

کتاب زندگی من

تنها سه روز دیگه به پایان انتظار باقی مونده. از اونجایی که می خوام همه چیز برام بکر و تازه باشه وقت زیادی رو صرف اینکه چه خواهد شد، واکنش باربد چیه و یا احساس خودم در لحظه دیدن کوچولوی جدیدم چی خواهد بود نمی کنم. می دونم که این تولد جدید فصل تازه ای رو توی زندگی ما باز خواهد کرد. می دونم که دارم یه شروع دیگه رو تجربه می کنم.

زندگی گذشته ام رو که مرور می کنم میبینم که هر مرحله از زندگی برام مثل فصل جدیدی از زندگی بوده که یه دنیا هیجان، تجربه های جدید، ویژگی های منحصر بفرد اون فصل خاص رو داشته. تا دبیرستان بیشتر عقب نمیرم. تا همونجا کافیه.

دبیرستان با اون شور و حال خاص و استثنائیش. گپ زدنهای خصوصی من و سه دوست نازنینم توی باغچه بزرگ حیاط مدرسه که بهش جنگل میگفتیم. بسکتبال بازی کردنها. جزء تیم مدرسه بودم و تقریبا همه زنگ تفریح ها رو با تیم تمرین می کردیم. پیاده تا خونه رفتن های من و مریم و مژگان و هزار تا خاطره خاص و عزیز دیگه.

بعدش دانشگاه بود. دیگه یه کم بزرگ شده بودم و دنیا رو یه جور دیگه میدیدم. از دانشگاه هم یه دنیا خاطره خوب و ناخوب دارم اونم واسه خودش فصل مهم و سرنوشت سازی بود.

ازدواج کردم و با یه دنیای عجیب و متفاوت روبه رو شدم. دنیایی که توی زندگیم کمتر از همه براش آماده بودم. یه دفعه افتادم توی یه هیاهوی ناشناخته. باهاش دست و پا زدم. جنگیدم، خندیدم، گریه کردم و به مرور شناختمش. این مرحله برام سخت ترین مرحله زندگی بود و بیشترین انرژی رو ازم گرفت تا تونستم بشناسمش وعاشقش بشم.

مهاجرت کردم. اینم مرحله هم مثل ازدواج بود. یک دنیا شگفتی و ناشناخته داشت. هر روز زندگی یه مهاجر مصداق کامل جمله مارگوت بیگل هست که " این لحظه به من چه هدیه خواهد داد". به نظر من زندگی یه مهاجر لحظه لحظه اش پر هست از اتفاقات پیش بینی نشده که این برای منی که همیشه به دنبال هیجان بودم و از یکنواختی بدم میامد خیلی لذتبخش بود.

و مهمترین و موثرترین فصل زندگی من: تولد باربدم و مادر شدن. یه بلوغ و تکامل خاص بود. مثل این بود که نیمه ای از وجودم پر شد. نیمه ای که بدون اینکه از وجودش خبر داشته باشم همیشه خالی بود و منو عذاب میداد. انگار که صاف و صیقلی شدم. یه دفعه احساس کردم که تارهای خشن دلم نرم شدند. یه دفعه با همه وجودم عاشق شدم و دنیا رو عاشقانه تر دیدم. زندگی ام یه معنای دیگه پیدا کرد. سمت و سوی خواسته هام عوض شد. از پیمانه ای که همیشه ازش شاکی بودم به پیمانه ای تبدیل شدم که دوستش داشتم. اگه بخوام از تغیرات این فصل زندگی ام بگم یه کتاب میشه. شاید بعدا در موردش جداگانه نوشتم.

و حالا در آستانه فصل جدید دیگری هستم. تنها سه روز دیگه باقی مانده و من بیصبرانه منتظر رسیدنش هستم.

قشنگی فصل های زندگی به اینه که فصل جدید تکامل فصل قبلی هست. اثر هر فصل برای همیشه با من باقی میمونه و فصل جدید به اون اضافه میشه. فصلهای کتاب زندگی پایانی نداره نمیدونم شاید مرگ فصل پایانی باشه. وقتی که فکر می کنم میبینم که چقدر از اونها نخونده باقی مونده. فصل هایی که هر یک از دیگری هیجان انگیزترند. دلم نمی خواد هیچ کدوم رو بدون حضور قلبی از دست بدم. می خوام توی هر کدوم که هستم بدونم، بشناسم و به خوبی لمسش کنم. بخونمش و بعد به سراغ بعدی برم.

Labels: ,

Monday, January 26, 2009

Charmed

از بین همه سریالهاو برنامه هایی که تلوزیون اینجا پخش می کنه یه سریال هست که من خیلی دوستش دارم. اسمش "چارمد" هست و داستان سه تاخواهر که پری هستند و با دیو ها می جنگند. این سریال، موضوع جنگ با دیوها رو که فی نفسه به نظر مسخره میاد اونقدر قشنگ پرداخت می کنه که فراموشت میشه که داری به یه داستان خیالی و دور از واقع نگاه می کنی.
رابطه این سه خواهر اونقدر قشنگ هست که منو به دنبال خودش می کشونه و همیشه به یادم میاره که چقدر نداشتن خواهر منو اذیت کرده و باعث شده که احساس تنهایی کنم. با وجود اونکه کلکسیونی از دوستهای خیلی خوب به همراه همزاد نازنینم - که شاید داشتنشون آروزی هر کسی بوده- دورم رو پر کرده، ولی این خلا لعنتی هیچ وقت پر نشده. به همین دلیل هست که آرزوی قلبیم اینه که خدا این توان رو بهم بده که بتونم 4 تا بچه داشته باشم. دوتا خواهر و دوتا برادر. می دونم که آرزوی محالی هست ولی خیلی توی قلبم ریشه عمیقی داره.
این سریال از کانال کازمو پخش میشد و من هر روز تا قبل از آمدن مامان اینها یه قسمتش رو میدیدم. چند روزی که از آمدن مامان بابا گذشت و کمی از شلوغی ها کم شد دوباره پیگیر سریالم شدم و دیدم ای دل غافل کانال کازمو قطع شده. سرم شلوغ بود و خیلی اهمیتی ندادم. ولی مدتی هست که شبا اصلا نمی تونم بخوابم. تماس گرفتم واین کانال رو وصل کردم. حالا نیمه شبا وقتی بی خوابی به سرم میزنه تنها دلخوشیم اینه که ساعت سه تا چهار می تونم سریال محبوبم رو ببینم و هر شب و هر شب فکر داشتن 4 تا بچه توی وجودم قوی تر میشه.

Labels: ,

Thursday, January 22, 2009

لحظه ای حضور در حال

نشسته ام و دارم به شکمم نگاه می کنم. می بینمش که از زیر پوستم حرکت می کنه و به طرف دیگه میره. یه دفعه یه حال غریب بهم دست میده. اینی که اینجوری زیر پوست من داره حرکت میکنه یه موجود عزیز وظریف زنده است. حالم دگرگون میشه. فکر اینکه یه موجود توی تن تو هست. داره زندگی میکنه. حرکت می کنه، می خنده و گریه می کنه. از عظمت موضوع موهای تنم سیخ میشه.
به این فکر می کنم که چطور پوست تنم اینقدر کش آمده. چطور تک تک سلولهای تنم تحت تاثیر شرایط عوض شدن و حالتی دیگه به خودشون گرفته اند. سر باربد هم همین حال رو داشتم. انگاری که حضور خدا رو بهتر میشه لمس کرد. انگاری که خدا قدرتش رو به رخت میکشه. روز زایمان که خودش یه دنیای دیگه است. حضور خدا رو کنار تختت احساس می کنی.
به نظر من یه بخشی از وجود مادرا توی همون روز زایمان کامل میشه. انگاری که خدا بخشی از روح خودشو با خارج شدن بچه از بدن مادر، به مادر منتقل می کنه. برای من که اینجوری بود. اینقدر واضح عوض شدن روح و روانم رو احساس کردم.
نمی دونم که اینبار هم اینقدر متاثر خواهم شد؟ پریسا میگه عشقی که تو وجودت به باربد داری دوباره برای یه موجود دیگه بوجود میاد. خیلی برای حس این لحظه هیجان زده هستم. تا این لحظه از حاملگی ام توی شلوغی گذشت ولی حتی همین چند لحظه ای که درحالم حضور داشتم برام کافی هست.

Labels: ,

Wednesday, January 21, 2009

یه کم تنهایی

دلم یه گوشه خلوت می خواد. یه گوشه ای که هیچ کس نباشه، حتی باربدم. یه جایی که بتونم با خودم خلوت کنم و برای این رویداد مهمی که در پیش دارم آماده بشم. سر باربد که حامله بودم ماه آخر رو توی خونه تنها بودم اما اینبار یه موجود کوچولو هست که لحظه ای منو به حال خودم رها نمی کنه.
تابم خیلی کم شده. تنها 13 روز باقی مونده ولی من از نظر ذهنی اصلا آمادگی ندارم. بودن مامان و بابا کمک خیلی بزرگی توی این روزای شلوغی هست ولی با این وجود ذهن و دل من خیلی شلوغه.
همین الانی که دارم این پست رو مینویسم در حال مرتب کردن CD ها هستم و بین چک کردن CD ها دارم مینویسم. دیگه خودتون حدس بزنید چرا مطالب اینقدر پاره پاره است.
این روزا خیلی یاد روزای اولی که آمده بودیم می کنم. اختصاصا که چند روز پیش با بابا و مامان به اولین محله ای که توش ساکن شده بودیم رفتیم تا اونجا رو بهشون نشون بدیم. خاطرات اون روزا مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد. چه بیخیال و رها بودیم اون روزا. نمی دونم شاید یه روز فرصتی شد و از خاطرات اون موقع نوشتم. دوست دارم که یه جایی واسه خودم ثبتش کنم.

Labels: , ,

Tuesday, January 13, 2009

این پست با صورت کاملا شطرنجی شده نوشته شده است

آقا جان هر کسی تو وجودش یه نقطه ضعفی داره یه نقطه تاریک که شرمگینش می کنه و سعی می کنه که پنهانش کنه. نقطه سیاه و تاریک روح من هم قمار هست. یعنی خدا به من و خانواده ام رحم کرده که دختر به دنیا آمدم و دوران شرو شور جوانی ام رو هم توی ایران سر کردم و به کازینو دسترسی نداشته ام.
برای اینکه بهتر بتونم عمق فاجعه رو براتون تشریح کنم اینو بگم این زن حامله قلنبه، سه هفته مونده به زایمانش 2 ساعت راه رو میکوبه میره به آبشار نیاگارا تا بتونه بره کازینو. فقط خدا می دونه که چقدر دلدرد و کمردرد رو تحمل کردم و چطور تونستم دردهامو از مامان بابا و محمد پنهان کنم وگرنه منو کشته بودند.
جای همگی خالی، خیلی خیلی خوش گذشت. بماند که اولش این مامان بابا و محمد بیفکر کلی وقت کازینوی منو تلف کردند و مجبورم کردند که اول برم آبشار رو ببینم. ولی از حق نمیشه گذشت که این آبشار چه عظمت و ابهتی داره. واقعا باشکوه و بینظیره. ابهتش مثل آغوش مادری میمونه که آدم رو به سرگذاشتن روی سینه اش وآرامش دعوت میکنه.
خلاصه با بدبختی همه رو قانع کردم که وقت کازینو شده، از این آبشار بیخاصیت دل بکنید و به ثواب دنیوی و آخروی کازینو رفتن بپردازید. میدونید وقتی که حامله باشی دامنه حرکاتت خیلی محدود میشه که همین باعث میشه که دامنه فعالیت هات هم محدود بشه. اگه تابستون باشه، حتی همین که بشینی روی تراس جلوی آپارتمانت و بهشت روبروت رو نگاه کنی، کلی دلت رو خنک میکنه و راحت میشی. ولی وقتی ماههای سنگینی حاملگی ات با زمستون کشنده و بی پایان اینجا همراه میشه، اونوقته که کازینو رفتن برات میشه بهترین لذت دنیا. یه تفریح پر از هیجان که اصلا هم نیازی به تکون خوردن نداره. هی از چپ و راست هم گارسون های خوشگل میان و ازت میپرسن که چی می خوای تابرات بیارن. تو هم که معلوم نیست که چرا اینقدر این روزا تشنه هستی هی آب و نوشابه سفارش می دی تا بازی دیگه حسابی گوارای وجودت بشه.
نشستم و بازی کردم. هی بردم هی باختم. میبردم خوشحال بودم و تا به باخت میرسیدم صورتم آویزون میشد. دیگه آخرای شب 300 دلار باخته بودم. قیافه ام مثل این قمار بازای بدبختی بود که هستی اشون رو باختن. پولدار نیستیم ولی 300 دلاره نبود که منو اذیت میکرد. حس باخت بود. میدونستم که تا مدتها دیگه کازینو نخواهم آمد و دلم نمی خواست با این احساس بازنده بودن از کازینو بیرون بیام. محمد مثل همیشه ناجی ام شد. اصلا شانس عجیبی توی برد داره. در عرض نیم ساعت 320 دلار بردیم. با زور منو از پای دستگاه بلند کرد. می دونست که اگه ولم کنه میشینم و تا آخر این 320 دلار رو هم میبازم و برمی گردم. خلاصه با کلک اینکه اگه ما با 320 دلار از این کازینو بیرون بریم مثل این میمونه که 20 دلار پول قمار وارد زندگیمون شده راضیش کردم و نشستم 20 دلار اضافه رو هم باختم و شاد و راضی ساعت 12:45 دقیقه شب از در کازینو در آمدم. تا به خونه رسیدیم دیگه ساعت 3 شده بود.
حالا هی شیطونه افتاده به جونم که یکشنبه هفته دیگه تا زایمانت دوهفته باقی مونده. دیگه معلوم نیست که کی بتونی کازینو هم بری. حرفش رو بنداز ببین واکنش بقیه چیه. اگه نکشتنت که برو و حالش رو ببر. اگر هم که خیلی بد واکنش نشون دادند خودتو به موش مردگی بزن و حاملگی ات رو بهانه کن.
ببینم که چه کار می تونم بکنم.

Labels: ,

Thursday, January 08, 2009

باز این چه شورش است که در خلق آدم است

نمیدونم چه حکمتی در وجود امام حسین نهفته است که اینقدر خاص هست. منی که هیچ وقت توی عمرم تو فضاهای مذهبی نبودم. نه از روضه رفتن خبر دارم و نه عزاداری یا جشن های مذهبی ولی با این وجود هر وقت که به امام حسین رسیدم حال غریبی بهم دست داده. هیچ وقت یادم نمیره سالی که به سوریه رفته بودم تا واسه مهاجرت به کانادا اقدام کنم. با یه تور زمینی رفته بودم. یه اتوبوس بود پر از پیرمرد و پیرزن که آمده بودند واسه زیارت و منی که واکمن تو کوشم بود و تمام مدت سفر به آهنگ های کریس دیبرگ و مدرن تالکینگ گوش می کردم. فقط خدا میدونه که این همسفرای من توی دلشون و یا شاید حتی با هم دیگه که چه حرفایی در مورد من نزده باشند.
یادمه توی راه سفر یه جایی اتوبوس نگه داشت و گفتند که اسم این محل راس الحسین هست. راهنما تعریف می کرد که این جا رو یه مسیحی بنا کرده و جریانش اینه که وقتی که دیده که چطور سر حسین رو بریده اند و دارند دور می گردونند، سنگی رو که سر حسین رو برروی اون گذاشته بودند می گیره و این بنا رو برای اون سنگ مقدس ایجاد می کنه. راهنما می گفت که خون حسین هنوز روی اون سنگ به همون سرخی و تازگی باقی مونده. من تو دلم به این همه حماقت می خندیدم و می گفتم که چقدر آدمها می تونند ساده اندیش باشند. چطور همچین چیزی ممکنه. هیچ وقت یادم نمیره وقتی اتوبوس نگه داشت و همه همراهان من با شتاب به طرف ساختمون هجوم بردند، من با آرامش کیف لوازم آرایشم رو برداشتم، به دستشویی رفتم و آرایشم رو تمدید کردم و بعد در حالی که واکمنم هنوز توی گوشم بود دلی دلی کنان به طرف اون بنا رفتم.
باور کنید که الانم که دارم می نویسم داره موهای تنم سیخ میشه. یه سنگ بود به اندازه شاید یک متر در نیم متر. یه سنگ مثل سنگ های صخره با همون برجستگی و فرورفتگی ها. روی اون سنگ رو لایه ای از خون پوشونده بود. مثل این بود که این خون دیروز برروی این سنگ ریخته شده. به هق هق افتاده بودم. اصلا نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. اون تکه سنگ ابهتی باور نکردنی داشت. اونقدر حالم منقلب بود که همراهانم آمده بودند و التماس دعا می گفتند. یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که یه روزه دیگه فرصت بشه و بتونم به راس الحسین برم.
دیروز بازم روز عاشورا بود. به همراه مامان بابا به مسجد امام علی رفتیم تا هم مامان بابا فضای اونجا رو ببینند و هم اینکه خودمون توی مراسم شرکت کرده باشیم. مراسم با صفایی بود. با وجود اونکه وسط هفته بود وهمه درگیر کار بودند ولی فضای مسجد کاملا پر بود. مداحی که مراسم رو اجرا می کرد صدای گرمی داشت و خوب می دونست که چطور اشک مردم رو دربیاره. نمیدونم چرا ولی هر وقت که اسم زینب میاد من خودم رو جای اون میگذارم و فکر می کنم که اگه اون چیزایی که زینب دیده من درمورد سیامک میدیدم چه حالی داشتم. اونوقته که اشکا بیمهابا میریزند و به هق هق میافتم.
در بین حرفای سوزناکی که زده میشه و جگر آدم روپاره پاره می کنه، هستند حرفایی که ذهن آدم رو پریشون کنه و به هپروت بره. مثل وقتی که مداح میگه که از کربلا آدمها به دو دسته یزیدی و حسینی تبدلی شدند و ذهن من برگرده به جنگ با فلسفه سیاهی و سفیدی که بدجوری دین ما درگیرشه. فلسفه ای که به هیچ وجهی نمی تونه بپذیره که مرزهای آدمها به این مشخصی نیست. بازم که حواست پرت شد پیمانه. لذت این حال روحانی رو ببر. ول کن نکات منفی رو. فقط و فقط قشنگی ها رو ببین. دنیا به قدر کافی آدمهایی رو داره برای دیدن زشتی ها. بگذار که تو فقط قشنگی ها رو ببینی.
و بازم ذهنم برمیگرده به سوز دل زینب، به اشک زهرا که از آسمون می چکه و من هم خون میبارم.

Wednesday, January 07, 2009

نفسای آخر حاملگی

فکر می کردم که خونه نشین که بشم دیگه حتما روزی یه پست رو خواهم نوشت. اما روزها می گذره و وقت نمی کنم که بیام و یه سر بزنم. دلم خیلی واسه اینجا تنگ میشه ولی نه تنها وقت نمیشه که بیام که حتی یه جورایی انگار حس نوشتن تو وجودم خشک شده. اینروزا خیلی با خودم درگیرم. شبا خوب نمی تونم بخوابم، روزا با اخلاق سگی از خواب بیدار میشم و هی به این و اون گیر میدم. با باربدم یه جورایی انگار قلبا قهر هستم. یعنی واقعیتش اینه که اینقدر بی حوصله هستم که اصلا نمی تونم باهاش باشم و اون پسرک بیچاره هم دور و ورم نمیاد و من از این بیشتر دلم می گیره. خلاصه خدا این 27 روز باقی مانده رو هم ختم به خیر کنه.

Labels:

Sunday, January 04, 2009

دور و تسلسل پایان ناپذیر

با کسی که حرفاش یادش میره چه کار باید کرد؟ با کسی که میشینه و ساعتها فکر می کنه که اینبار چنین و چنان خواهم کرد و وقتی که در عمل میرسه بازم همون بزی که بوده هست چه باید کرد؟ از دست خودم خسته و عصبانی هستم. سرشت و جودم با اونچه که جامعه میطلبه یه دنیا فاصله داره. اونچه که روحم به صورت اوتماتیک دنبال می کنه با اونچه که لازمه که انجام بشه فرسنگها فاصله داره. همینه که هیشه وقتی میشینم و گذشته رو بررسی میکنم احساس غبن می کنم.

دیگه از تکرار مکررات خسته شدم. از اینکه روی یه دایره بسته دور میزنم و هر بار سرجای قبل خودم برمی گردم خسته هستم. باید به فکر چاره بود. باید یه راه حل اساسی پیدا کنم. دیگه خیلی دیره، الان دیگه زمانی نیست که من بخوام هنوز درگیر این بازی های اولیه باشم.

خسته ام خسته.

Labels: