تولدی دیگر

Sunday, December 28, 2008

من برگشتم

خوب من برگشتم. بعد از چند روز دوری از وبلاگ عزیزم و دوستای نازنین اینترنتی برگشتم. باور کنید که توی همه این مدت لحظه لحظه اش رو با شما بودم ولی فرصتی نبود که بیام و چیزکی بنویسم.

بودن مامان بابا یه دنیا آرامش و راحتی خیال واسمون آورده. حس شیرین اینکه از بیرون بیای و ببینی که خونه مرتبه، غذای گرم و لذیذ آماده است و از همه مهمتر اینکه می تونی خودتو واسه مامانت لوس کنی و هی بگی دلم درد میکنه، آی کمرم درد میکنه.

دیشب جای همه خالی به کنسرت رفتیم. کنسرت فرشید امین عزیز، هلن و ابی همیشه محبوب. هرچند که مثل همه برنامه های ایرانی دیگه تاخیرداشت و یک ساعت دیر برنامه شروع شد ولی اونقدر جذاب بود که به معطلی اش میارزید. فرشید امین نازنین که مثل همیشه دوست داشتنی، شاد و با حرارت می خوند. من از برنامه هلن خیلی خوشم نیامد. اونقدر رفتاراش غیر متفارف و یه جورایی داش مشتی ای بود که همه زیبایی و گرمی صداش رو تحت الشعاع قرار میداد و در انتها هم ابی با اون صدای گرم و دوست داشتنی اش همه اون آهنگ های خاطره انگیز رو خوند. همه سالن یک صدا باهاش می خوندند. شب به یاد موندنی بود. اگر چه که من در انتهای شب به این نتیجه رسیدم که با بچه بهشت هم می تونه جهنم باشه. پسرک ترسوی من که تا به حال به عمرش اینهمه آدم و شلوغی رو ندیده بود تمام مدت به من چسبیده بود و گریه می کرد دیگه آخرای برنامه هم توی اون شلوغی خوابش برد. یادش به خیر اونموقع ها که بچه نداشتم اگه میدیدم که کسی با بچه به کنسرت آمده و بچه اش هم یه ریز داره گریه می کنه، تو دلم هزار تا حرف بهش میزدم که آدم بیفکری هست و عقلش نمیرسه که با بچه نباید این جور جاها بیاد. چقدر زندگی قشنگ درساشو به آدم میده و چقدر آدم ها توی موقعیت های مختلف متفاوت فکر می کنند.

Labels: ,

Monday, December 22, 2008

خاحافظ شرکت نازنین

این آخرین پستی هست که دارم از پشت میز کارم توی شرکت می نویسم. آخرین لحظات کارم توی شرکت هست. میزم رو تمیز کردم و وسائلم رو برداشتم و توی کیف جا دادم. نمی دونم چه احساسی دارم. شاید اگه حامله نبودم و کار اینقدر خسته ام نکرده بود خیلی غمگین تر می بودم. الان یه جورایی احساس رهایی می کنم.

نمی دونم هیچ وقت پیش میاد که من دوباره پشت این کامپیوتر بشینم و از پنجره دوست داشتنیم به بیرون نگاه کنم یا نه. نمی دونم روزگار، پنهانی چی واسم رقم زده ولی در هر حال می خوام که از همه چیز با حضور قلبی خداحافظی کنم که اگه دیگه ندیدمشون از خداحافظی کردن متاسف نشم.

کامپیوتر عزیزم خداحافظ. میز و پنجره قشنگم خداحافظ. همکارای مهربونم خداحافظ و شرکت نازنینی که سه سال میزبان من بودی خداحافظ.

بازم عینهو سیب زمینی نشستم. نه اشکی نه غمی نه اندوهی. از منی که حتی موقع خداحافظی با دشمنم هم اشکم درمیاد خیلی بعیده.

Labels:

Friday, December 19, 2008

داستان تکراری کار در کانادا

میرم و آروم رو به روش میشینم. از قبل از اینکه مصاحبه رو شروع کنم می دونم که استخدامش نمی کنیم. تمامی سابقه کاریش مربوط به کار شبکه و سخت افزار هست و ما به برنامه نویس احتیاج داریم. چشمم که به صورتش میافته قلبم فشرده تر میشه. سن و سال پدرم رو داره. البته به دلیل اینکه موهاش مشکی هست و مثل بابای من سفید پنبه ای نیست جوانتر به نظر میاد.

مدرک مهندسی کامپیوتر داره و دوسال اینجا به کار مشغول شده و بعد از دوسال احتمالا به دلیل اخراج شدن به کالج رفته ویه دوره سه ساله رو در رشته کامپیوتر گذرانده و حالا با کلی امید رو به روی من نشسته تا شاید که استختدام بشه.

حال و احوالی میکنم و مصاحبه رو شروع می کنم. می بینم که با چه تلاشی داره سعی می کنه منی رو که از نظرسنی جای دخترش هستم رو تحت تاثیر قرار بده تا استخدامش کنم. توی دلم خون میبارم. از دانشگاه تهران فارغ التحصل شده. سالها سابقه کار مدیریت توی شرکت ایران خودرو رو داره و حالا داره خودش رو میکشه که بتونه برای یک کار قراردادی یک ساله با عنوان برنامه نویس جونیور استخدام بشه. با شدت تمام اشکهام رو مهار می کنم. به جوابهایی که میده اصلا گوش نمی کنم و فقط وفقط تمام مدت مصاحبه یه سوال توی سرم شناوره، اینجا چی کار داری می کنی؟ چرا برنمی گردی؟

ازش می پرسم که با توجه به اینکه توی شرکت بزرگی مثل ایران خودروکار کردی، کار کردن توی شرکت کوچیک رو چطور میبینی. انگار که منتظر فرصتی بودکه کمی از خودش و موقعیتش دفاع کنه بدون توجه به سوال من می گه که توی ایران خودرو دو سال اول سخت بود ولی بعد از دوسال برای خودم پادشاهی می کردم اما اینجا داستان چیز دیگه ای هست اگه حتی برای یک بار هم deadline رو meet نکنی اخراج میشی. به نظرم میرسه که خودش به همین روش اخراج شده.

مصاحبه که تمام شد به فارسی بهش می گم خسته نباشید. یه دفعه مثل این میمونه که یه بار هزار کیلویی رو از روی دوشش برداشته باشند. با خوشرویی شروع می کنه به حرف زدن. لهجه شیرین شمالیش و سادگی و خونگرمیش دلم رو بیشتر به آتیش میکشه. دیگه طاقت نمیارم بی پرده سوال شناور مغزم رو ازش میپرسم. بهش میگم اینجا چکار میکنی و چرا برنمی گردی. با درد تمام میگه که به خاطر زنش مونده. میگه که اگه بخواد برگرده باید تنها برگرده. میگه که زنش میگه توی ایران من پرستار بودم با کار طاقت فرسایی که داشتم حقوقم 70هزار تومان بود در حالی که تو همون موقع توی شرکت ایران خودرو چای می خوردی و می گشتی و حقوق چهارصد تومان میگرفتی. حالا اینجا من همون کار سخت رو دارم ولی حقوقم خیلی خوبه. اگه برگردم ایران بازم حقوقم کم خواهد بود. می گه که میدونم که به خاطر سنم کسی بهم کار نمیده و از این دست و پازدن برای پیدا کردن کار هم خسته شدم.

چیزی ندارم که بگم. براش آرزوی موفقیت می کنم.

از اینکه یه زن می تونه اینجوری با همسرش و زندگیش رفتار کنه متحیر می مونم. چطور ممکنه که به صرف داشتن حقوق بالا بشه یه مرد رو اینقدر تحت فشار گذاشت. اونم نه هر مردی رو، مرد زندگیت رو پدر بچه هات رو. مگه میشه من بدون در نظر گرفتن آرامش و راحتی شوهرم خوشبخت باشم؟

تمام روزم خراب شد. بازم توی دلم خون میبارم و به این غربت نفرین میکنم.

Labels: ,

Thursday, December 18, 2008

خودکشی

ممنون از لطف همه. برخورد باربد با مامان بابا جالب بود. از اونجایی که من و مامانم مثل سیبی هستیم که از وسط نصف شدیم، خیلی راحت با مامانم ارتباط برقرار کرد. اختصاصا وقتی که مامان خوراکی های خوشمزه رو تند تند از کیفش در آورد و بهش داد که دیگه آخر صمیمیت بود. بابای منم که ذاتا بچه دوسته و همیشه جوری با بچه ها رفتار می کنه که انگار اجاقش کور بوده و سالها حسرت بچه داشته. اونقدر با مهربونی با باربد رفتار می کرد که باربد به راحتی تو بغلش جا خوش کرده بود.

دیروز که داشتم از سرکار به خونه برمی گشتم از فکر شیرین اینکه آخ دارم به خونه ای میرم که مامانی و بابایی الان توش منتظرم نشستن حسابی قند تو دلم آب شد. موقع رفتن هم محمد بهم زنگ زد و ایستگاه بلور قرار گذاشتیم و با هم با آرامش کامل به خونه رفتیم. دیگه از بدو بدوی اینکه به موقع به مهد باربد برسی تا پسرکت چشم به راه نمونه و از طرف دیگه مجبور نشی پول اضافه ( دقیقه ای یه دلار) رو تقدیم کنی، خبری نبود. گپ زنون و با خیال راحت تا خونه رفتیم. این باعث شد که یادم بیاد که چقدر شکل زندگی ما با آمدن باربد عوض شده. واقعا بعد از آمدن بچه دیگه لحظه های دونفره خیلی کم توی زندگی آدم پیش میاد. بخصوص که توی غربت باشی و هیچ کمکی هم نداشته باشی.

خوب اگه از کشتن هدا فارغ شدید خودتون رو واسه کشتن من آماده کنید. آخه عزیزای من، من یه متن به این قشنگی رو اینجا گذاشتم تنها نکته ای رو که همه شما بهش توجه کردید این بود که آیا آقایون به بچه میرسند یا نه؟ این همون چیزی هست که توی پستهای قبلی ام هم راجع بهش حرف زدم. اینکه ما زنها اینقدر سرگرم این بازی های اثبات بدی مردها و مظلومی خودمون شدیم که از خیلی از زیبایی های زندگی و خیلی از مسائل مهم دیگه دور موندیم. آفرین به پریسا که تنها کسی بود که در مورد اون متن کامنت گذاشته بود.

من برای مردن آماده ام :)

Labels: , , , ,

Wednesday, December 17, 2008

مامان بابا آمدند


مامان بابا بالاخره با دردسر فراوان دیشب ساعت 9:30 رسیدند. لحظه دیدارشون رو نمی تونم تشریح کنم. عشق بود و عشق.

این روزای آخر توی شرکت خیلی گرفتارم و نمی تونم خیلی چیزی بنویسم. فقط خواستم خبر داده باشم. در ضمن این متن زیر رو هم مریم زبرجد عزیز با ایمیل برام فرستاده. اونقدر قشنگ و کامل بود که حیفم آمد که اینجا نگذارمش. مریم جان ممنون:

در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم .

در 20 سالگي ياد گرفتم كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود .

در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته ، محروم مي كند .

در 30 سالگي پي بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگي متوجه شدم كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود مي سازد .

در 40 سالگي آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛ بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم .

در 45 سالگي ياد گرفتم كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند .

در 50 سالگي پي بردم كه كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بد ترين دشمن وي است .

در 55 سالگي پي بردم كه تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگي متوجه شدم كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد .

در 65 سالگي آموختم كه انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز كه ميل دارد بخورد.

در 70 سالگي ياد گرفتم كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي بد است .

در 75 سالگي دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد وكمال خود ادامه مي دهد و به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود.

در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است .

در 85 سالگي دريافتم كه ،همانا زندگي زيباست

Labels: ,

Monday, December 15, 2008

آب زنيد راه را هين که نگار می رسد

* خبر خوب اینکه مامان بابا توی راه هستند و فردا بعد از ظهر ساعت 12:30 پروازشون توی فرودگاه تورنتو به زمین میشینه و قدم به روی چشمای من میگذارند. هیجان دیدنشون به همراه یک دنیا نگرانی از اینکه توی راه مشکلی براشون پیش نیاد، به همراه بیخوابی دیشب که اونم باز از هیجان و نگرانی بود، باعث شد که ذهنم هزار پاره باشه. اصلا نمی تونم روی کارم متمرکز بشم.

* این آخر هفته مثل یک کذت کدبانو مشغول تمیزکاری و آماده کردن خونه بودم. اونقدر کارها رو با شوق انجام میدادم که فقط وقتی شب سرم رو بالش می گذاشتم متوجه میشدم که بند بند تنم داره از خستگی و درد فریاد میزنه. الان خونه مثل آینه برق می زنه و حسابی مامان پسند شده. همه چیز آماده است و اسه ورودشون.

* چیزی که آمدن مامان بابا رو اینقدر هیجان انگیز تر کرده قضیه حاملگی من و سن خاص باربد. آخه درسته که من (اگه الان همه بهم بد و بیراه نگید) ادعا می کنم که چهار تا بچه می خوام ولی واقعیت اینه که شاید این حاملگی آخرم بود. مامان من که یه دختر بیشتر نداره، توی حاملگی اولم هم که اصلا حضور نداشت. اگه اینبار هم نمی تونست بیاد، حسرت حاملگی و زایمان دخترش برای همیشه باقی می موند. از این طرف هم به دل من پرستاری ها ولوس کردن های مامان همیشه میموند.

موضوع دوم هم باربده. باربد از مامان بابا هیچ خاطره ای نداره و در واقع اصلا نمیشناسدشون. برام خیلی جالبه که ببینم که در قبال مامان بابا، چطوری واکنش نشون میده. مامان بابا هی می خوان بچلوننش و اونم غریبی کنه. حسابی دیدنی هست.

پ.ن. در اینجا از مامان فراز عزیز هم تشکر می کنم که اژدهاشو بهم قرض داد. باور کن که بدون اون هرگز از پس این همه کار برنمیامدم.

Labels: , ,

Thursday, December 11, 2008

مرز حقیقت

امروز وقتی که از ساب وی در آمدم و خواستم طبق معمول برای دور موندن از گزند سرما داخل ساختمان بالای ساب وی باقی بمونم تا استریت کار ازراه برسه، یه دفعه احساس کردم که به هوای تازه نیاز دارم و دلم می خواد برم بیرون و توی خیابون قدم بزنم. از ساختمون بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن. یه دفعه دیدم که یه خانم میان سال از جمع منتظران استریت کار جدا شد و با لبخندی مضطرب به طرف من آمد. به من که رسید شروع کرد تند تند به اسپانیایی حرف زدن. این اتفاق زیاد برای من پیش آمده که با اسپانیایی ها اشتباه گرفته بشم و اسپانیایی ها سعی کنند که باهام به زبون خودشون حرف بزنن. می دونم که اولین چیزی که با خوندن این جمله به ذهنتون آمد اینه که چقدر از اینکه با یه خارجی اشتباه گرفته بشم خوشحالم ولی باید بگم که یه جورایی از این موضوع ناراحت هم هستم. اولا که متوسط قد اسپانیایی ها از ما ایرانی ها کمتره. پوست های قهوه ای تیره ای دارند و در مجموع ایرانی ها خیلی خوشگل تر از اونها هستند. در واقع با کمال شرمندگی باید بگم که هر بار که یه نفر فکر می کنه که من اسپانیایی هستم یه جورایی بهم بر می خوره.

این همه توضیح دادم و از موضوع پرت شدم که خدای ناکرده شبهه اشتباه پیش نیاد.

آره به انگلیسی به خانم گفتم که من اسپانیایی نیستم. با ناباوری دوباره به اسپانیش ازم پرسید که اسپانیایی نیستم؟ - البته با توجه به شنیدن لغت اسپانیش توی جمله اش، اینو حدس زدم – خلاصه اینکه شروع کرد به انگلیسی دست وپا شکسته و گفت که وقتی که منو دیده فکر کرده که یه اسپانیایی هستم و اینکه فرشته نجاتش خواهم شد. گفت که کیف پولش رو جا گذاشته و حالا هم فقط 50 سنت پول داره و احتیاج داره که سوار ساب وی بشه ولی پول خرید بلیط رو که 2.75 $ هست رو نداره. خندیدم و گفتم که لازم نیست که حتما اسپانیایی باشم تا بتونم کمکش کنم. از جیبم بلیطی رو در آوردم و بهش دادم. خوشحال شد و تشکر کرد.

وقتی ازش جداشدم مثل همیشه فکرم درگیر این موضوع شد که آیا مثل یک دراز گوش به یه آدم طماع کمک کردم و یا اینکه توی این غربت دل یه غریب گرفتار شده رو شاد کردم. به این فکر کردم که اگه مثل همیشه توی ساختمون باقی مانده بودم اصلا این ماجرا پیش نمیامد. شاید خدا خواست که امروز من دلم هوای تازه بخواد و برم بیرون تا ……..

حتما برای همه شما پیش آمده آدمهایی رو که جلوتون رو بگیرند و بگند که از شهرستان آمدند و باید برای مریضشون دارو تهیه کنند و یا اینکه نمی دونم پول بلیط برگشت ندارند و کسی رو هم توی این شهر نمیشناسند و از شما پول بخواند. وقتی همچین مواردی پیش میاد، همیشه و همیشه توی دلم خون گریه می کنم که اگه این طرف واقعا راستش رو بگه چی؟ چطور ما داریم به خاطر عملکرد آدم های سودجوی دیگه یه آدم درمونده رو تنبیه می کنیم و در تنگنا قرار میدیم. البته این نیست که همیشه کمک کنم. یه جورایی کاملا با کمک کردن به آدم های تنبل مخالفم و اعتقاد دارم کمک همین ماهاست که باعث بوجود آمدن گداها میشه.

ولی واقعا مرز حقیقت کجاست؟ کاش میشد راهی پیدا میشد که بتونیم نیازمند واقعی رو تشخیص بدیم.

Labels:

Wednesday, December 10, 2008

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

باربدم این روزا خیلی حساس شده. چند وقتی هست که صبحا وقتی محمد میگذارتش مهد گریه می کنه و محمد با نارحتی تعریف می کنه که چطور باربد چشم میدوزه تو چشمش و با نگاهش التماس می کنه. از اونجایی که من باربد رو مهد نمی گذارم تا امروز تجربه اش نکرده بودم. اما امروز پاره پاره شدن قلبم رو دیدم. پسرکم از صبح که بیدار شد که بهانه گیری می کرد. اول از همه از من کارتن دورا رو خواسته بعد از یه سری گریه کردن و اینکه با هم نشستیم و همه کانالهای کارتن رو مرور کردیم و دید که هیچ کانالی دورا نداره، شروع کرد به بهانه گیری واسه Elmo یه دور هم همه کانالها رو به دنبال اون گشتیم تا آخر سر از یه کارتن خوشش آمد و به اون رضایت داد.

به مرحله لباس پوشیدن که رسیدیم دیگه حسابی اوضاع خراب شد. هق هق گریه می کرد و می گفت که نمی خواد بره. به شدت به من چسبیده بود و مامی مامی می کرد. فقط خدا میدونه که من چطور خودمو کنترل می کردم که اشکام پائین نیاد.

بچه ها زیاد پیش میاد که واسه خواستن و نخواستن چیزی گریه کنند ولی این گریه فرق داشت. گریه دلشکستگی و ترس بود. گریه یه آدم تنها مونده بود. هزار بار گوشی رو برداشتم که زنگ بزنم به شرکت وبگم که نمیام ولی میدونستم که با توجه به اینکه روزای آخر کاریم هست و یه دنیا کار هست که باید تحویل بدم و تمام کنم، بازم گوشی رو گذاشتم.

اون نگاه معصومش رو میدوخت تو چشام و می گفت مامی نمی خوام برم.

تمام طول راه شرکت رو گریه کردم. به خودم لعنت فرستادم که اینقدر ناتوانم که نمی تونم توی این مراحل حساس همراه و پشتیبانی برای پاره تنم باشم. به خدا و زمین و زمان لعنت فرستادم.

تنها دلخوشیم اینه که فقط 6 روز دیگه مونده. نمیدونم چرا یهو هالش اینقدر منقلب شده.

در هر حال ببخشید که بعد از پست قبلی و اونهمه کامنت های شیرنی که واسم گذاشتید مجبور شدم این پست رو بنویسم.


بعدا نوشته شد: همین الان بابا زنگ زدن وگفتن که ویزاهاشون آمده. خدایا چقدر زندگی بالا پائین داره. از خوشحالی دلم می خواد فریاد بکشم. انگار نه اینکه تا همین یه دقیقه پیش تو دلم خون میباریدم. مامان بزرگ بابا بزرگ پسرکم دارن میان.

از همه اونایی که واسه اومدن مامان بابا دعا کردن و به من دلگرمی دادند ممنون.

Labels: , ,

Monday, December 08, 2008

یه پست چندگانه شاد

*از اونجایی که من مامان خیلی خوشحالی هستم، سعی کردم که اولین های هر چیز پسرکم رو ثبت و نگهداری کنم. پسرکم یه سررسید داره که تمامی کارهایی رو که سال اول تولدش انجام داده توش نوشتم. اولین باری که ناخونهاشو گرفتم و ناخن شصت دست چپش رو زخم کردم، نگه داشتم. موهاشوکه توی شش ماهگی کوتاه کردم و بابا و مامان بنا به رسم روی سرش پول و نقل ریختند رو با همون پولها و نقل ها نگه داشتم. خلاصه اینکه سعی کردم که اولین های پسرم رو ثبت کنم. دیشب هم یکی از همین اولین اتفاقها افتاد که منو و محمد رو به آسمون برد. عشق مامان با اون دستای کوچولوش اولین میوه عمرش رو پوست گرفت. این شبا جای همه خالی من ویار نارنگی دارم و هر شب یه ظرف میوه که بیشترش رو نارنگی تشکیل میده میارم و با هم می خوریم. باربدکم دیشب یه نارنگی رو برداشت و خودش شروع به پوست کردن کردو پوست کردنش هم که تمام شد نارنگی رو قاچ قاچ کردو یه در میون به من و باباش داد. فقط خدا میدونه که اون موقع من تو چه حالی بودم و با چه افتخاری کارای پسرکم رو نگاه می کردم.

*دیروز برای اولین بار برای دخترکم لباس خریدم. راستش اصلا قصد خرید لباس نداشتم ولی همینطور که داشتم توی ایل های لباس دخترانه فروشگاه گپ قدم میزدم یه دفعه چشمم به یه دامن جین خیلی جیگر افتاد. اونقدر قشنگ بود که نتونستم مقاومت کنم و برداشتمش. یه دامن کوتاه جین هست که پائینش یه قسمت بافته شده داره که به صورت چین خورده روش قرار می گیره. واسه 5-6 ماهگی دخترک خوبه. یه شلوار کرمی با تکه دوزی های صورتی هم براش خریدم. ذوقم وقتی کامل شد که فروشنده بهمون گفت که لباسا روی حراج هست و با خرید اولی دومی نصفه قیمت میشه و چون ما مشتری آخرش هستیم دامن رو که گرون تر بود نصفه قیمت حساب می کنه و در واقع مثل این بودکه شلوار رو مجانی خریدیم و دامن رو هم 5 دلار ارزونتر گرفیم. خلاصه که حسابی کیفمون کوک شد.

*خوب دیروز خوشی پشت خوشی بود دیگه. دیشب خیلی دیر خوابیدیم. پسرکم نمی خوابید و هی شیرین زبونی می کرد. منکه دیگه داشتم از خواب بیهوش میشدم ولی بازم نمیگذاشت که بخوابیم و تا ساعت 1:30 بیدار بودیم. ساعت 1:30 که دیگه چراغا رو خاموش کرده بودیم و داشت چشامون گرم میشد یه دفعه تلفن زنگ خورد. بابا بود که تماس گرفته بود تا نتیجه مصاحبه سفارت رو بگه. خودم سفارش کرده بودم که هر موقع که جواب گرفتید بلافاصله خبر بدید ومنتظر نمونید. ظاهرا مصاحبه ای در کار نبوده و فقط پاساشون رو گرفتند و گفتند که شنبه دیگه بیان و پاسارو پس بگیرند. نمی خوام اصلا دل ببندم ولی ظاهرا این نشونه خوبیه. تلفن بابا باعث شد که تا ساعتها خوابم نبره و به با چشمای کاملا باز رویا پردازی کنم. فکر اینکه مامان میاد و با گرمای محبتش خستگی انباشته شده روحم رو کاهش میده. اینکه می خواد از راه نرسیده سر من غر بزنه که چرا هنوزم باربدم روبغل می کنم و راه میبرم. اینکه چرا اینو خوردم، چرا اینجوری نشستم، واسه بچه بده و خلاصه هزار تا کار مادرانه دیگه. گپ زدن و درد دل کردن با بابای و کلی چیزای خوب دیگه. امیدوارم که این سفارت نامرد کانادا رویاهامو خراب نکنه.

*شمارش معکوسی رو که از ماهها پیش شروع کرده بودم داره به انتها نزدیک میشه و احساس خیلی خوبی نسبت بهش دارم.

1- تنها 8 روز کاری دیگه از سرکار رفتنم باقی مونده

2- یک ماه و 25 روز دیگه نی نی نازنینم به دنیا میاد

3- دو ماه و 25 روز دیگه به ایران میرم

از اینکه انقدر تاریخها نزدیک شدند حسابی هیجان زده هستم.

این پست رو نوشتم که فقط شریک آه و ناله هام نباشید و توی شادی ها وخوشحالی هام هم شریک باشید.

Labels: , ,

Thursday, December 04, 2008

آسمون شیراز و حال من خراب

توی شرکت هستم. پشت میزم نشستم و دارم کار می کنم. پروژهای که دارم روش کار می کنم، چند زبانه کردن یکی از سایتهای شرکت هست. به بخش روتین و تکراری رسیدم و کار کمی یکنواخت شده. یه دفعه وسط کپی و پیست کردن های تکراری توجهم به پنجره بیرون جلب میشه. به درختهای لختی که توی باد دارن به این سو و اون سو میرن.به مردمی که سرهاشون رو توی یقه های کت هاشون فرو بردند تا از گزند باد در امان باشند. چشمم به آسمون میافته. یه آسمون ابری که گوشه هایی از ابرها باز شدند. قسمت زیر ابرها خاکستری هستند ولی بالاهاشون ابرهای پنبه ای سفیدی هستند که توی نور خورشید میدرخشند.

آخ که یهو متوجه میشم که چقدر این آسمون شیبیه آسمون بهاری شهر محبوبم شیرازه. حالم از زمستون سرد و درختای لرزون به بهار قشنگ شهرم تبدیل میشه. به خودم میام و میبینم که چقدر موسیقی که داره از رادیو پخش میشه موسیقی قشنگی هست. میرم وواسه خودم کافی میریزم. دیگه عملا کار رو کنار گذاشته ام و روبه روی پنجره نشستم و دارم به رقص قشنگ ابرها با خورشید نگاه می کنم.

چقدر ما آدما عجیب غریبیم و یا شاید بهتره بگم چقدر حال من این روزا عجیب غریبه. این روزا کوچکترین چیزی می تونه دلم رو بشکونه و ساعتها حالمو خراب کنه و یهو یه لحظه دیدن ابرا منو به رویا های شیرین میبره. بماند که عمدتا در حال اول به سر می برم.

تا همین امروز صبح داشتم واسه تمام شدن کارم و خونه نشین شدنم لحظه شماری می کردم ولی الانی که توی این حال هستم دلم از اینکه دیگه شاید هیچوقت پشت این میز نشینم، از این پنجره به بیرون نگاه نکنم، همکارا و دوستای خوبی که اینجا پیدا کردمو نبینم گرفت. می دونم که دلم تنگ خواهد شد. فردا کریسمس پارتی شرکت هست. دوربین رو میبرم و از همه فیلم و عکس میگیرم.

خلاصه اینکه این روزا حال غریبی دارم.

Labels: , ,

Tuesday, December 02, 2008

دنیای مرد سالاری

اینجا کاناداست. جهان اول، کشوری که تا 5 سال پیش که من خبر دارم هفتمین کشور در رتبه بندی رفاه اجتماعی بود. کشوری که به مهد آزادی معروفه و برای اثبات میزان آزادی جزء اولین کشورهایی بود که ازدواج همجنس بازا رو آزاد کرد. کشوری که قانون بهت اجازه نمیده که از کسی بپرسی که دینش چی هست و اگه اینکار رو بکنی طرف مقابل می تونه ازت شکایت کنه. کشوری که ……….

اینا رو گفتم که تصور ایران رو از ذهنتون خارج کنید و عمق فاجعه رو بهتر درک کنید. در ضمن اینو هم بگم که موضوعی رو که دارم مطرح می کنم کاملا براساس تجربه شخصی خودمه و برخوردهایی که توی محیط های کاریم دیدم.

توی همین کشور گل و بلبل مرد سالاری به شکل عجیبی بیداد می کنه. باورش برام خیلی سخت هست. اوایل سعی می کردم که مسائل رو یه جوری توجیه و ماست مالی کنم ولی به مرور که موضوع رو بیشتر بررسی کردم دیدم که نه هیچ رقمه نمیشه ماست مالیش کرد.

رئیس شرکت ما تراور یه مرد 37 سالست که با دوست دخترش – ریچل- این شرکت رو راه اندازی کرده اند. دوست دخترش یه دختر امریکایی هست و به خاطر تراور خونه زندگیش رو ول کرده و آمده اینجا. الان 8-9 سال هست که آواره تراور هست. با وجودی که دختر بسیار مغروری هست و در واقع اونم رئس ما محسوب میشه و نمی خواد که وجهه اش پیش ما شکسته بشه ولی بارها و بارها با درد و اندوه تمام گفته که چقدر دلش بچه می خواد و اینکه چقدر تراور برای ازدواج کردنشون دست دست می کنه. حتی تراور یه بار که داشت با من حرف میزد و به اصطلاح درد دل می کرد و از مشکلاتش می گفت، گفت که پدر و برادر ریچل چقدر بهش فشار میارند واسه این ازدواج و حتی برادرش یه بار بهش گفته که اگه تو انتخاب رینگ مشکل داری تا من واست انتخاب کنم.

با وجود همه این فشارها بازم تراوربه دلائل زیر تن به این ازدواج و بچه دار شدن نمیده:

1- به خاطر مسائل مالی و اینکه بعد از جدایی نیمی از دارایی به همسر میرسه تا به حال تن به ازدواج نداده.

2- از اونجایی که ریچل مدیر بیزنس شرکت هست و توی کارش خیلی موفق هست، نمی خواد که اون رو واسه مرخصی زایمان از دست بده

3- حتی حاضر نیست که ریسک این رو بپذیره که ریچل با ازدواج، عوض بشه و دیگه نشه این جوری روش حساب کنه.

بارها و بارها پیش آمده که تراوربه خاطر کوچکترین اشتباهی که ریچل توی کارش داشته، اشک ریچل رو جلوی همه درآورده. البته فکر نکنیدکه ریچل دختر ضعیفی هست و از ضعفش هست که گریه می کنه، نه اصلا اینجوری نیست. اتفاقا دختر محکم و خودساخته ای هست.

این جناب تراور خان رفتارش زمین تا آسمون بین دختر ها و پسرها متفاوت هست. به دخترهای شرکت تا جایی که می تونه زور می گه و با فشار وادارشون می کنه که اضافه کار بیاستند – در ضمن اینکه اینو بدونید که اضافه کار بدون حقوق هست. در صورتی که کوچکترین اشتباهی توی کاراشون بکنند مجبورشون می کنه که از وقت آزاد خودشون و در واقع ساعات بعد از کارشون، آخر هفته هاشون استفاده کنند و اشتباهشون رو جبران کنند. اگر که کسی مریض بشه و نیاد، یه جورایی وادارشون می کنه که آخر هفته جبران کنند و یا اینکه همون روز از خونه کارشون رو انجام بدن. در واقع یه جورایی برده داری کامل. اونقدر اینکار رو با بیرحمی انجام میده که من همیشه به آدم بودنش شک می کنم. حالا همین آقا وقتی که پای حرفاش بشینی فکر می کنی که بچه پیغمبره و فقط از روی خیر خواهی داره حقوق کارمنداش رو میده. اونقدر با زبون بازی و نایس بازی حرف میزنه که خود ما که داریم اینجا کار می کنیم گاهی اوقات گول می خوریم.

بارها و بارها اشک دخترها رو درآورده.

همین جناب آقای تراور در برابر آقایون یه موجود دیگه میشه. مردای شرکت ما هر کاری که دلشون بخواد میتونند بکنند. می تونند هفته ای دوسه روز مریض بشند، بودن اینکه مجبور به جبران باشند. می تونند دیر بیان، زود برن، کاراشون رو درست انجام ندند و باز هم وقتی که تراور میبینتشون بهشون گود جاب بگه.

نمی دونم شاید این چیزایی که میگم فقط توی محیط شرکت ما باشه ولی تا اونجایی که یادم میاد توی تیم هورتن هم که کار می کردم رفتار مدیرمون همین جوری بود. با وجودی که خودش یه زن بود ولی دهن دخترا رو سرویس می کرد و به مردا که میرسید مثل موش میشد.

شاید به نظرتون برسه که دارم فقط و فقط براساس یه مورد تجربه ای که داشتم در مورد یه جامعه حکم میدم. اولش که گفتم این بر اساس تجربه شخصی خودمه و از اون گذشته، از اونجایی که میبینم که خانم های شرکت ما که همه کانادایی هستند کاملا مطیعانه به این سیستم غلط تن میدن، به این نتیجه میرسم که خیلی هم بیراه فکر نمی کنم.

خوشحال میشم که کانادایی های دیگه از تجربه های خودشون برام بگن. شاید اونجوری بهتر بشه قضاوت کرد.

Labels: ,

Monday, December 01, 2008

چه کنم با پسرم؟

روز شنبه دیگه مطمئن شدیم که پسرکم میدونه که من یه نی نی تو شکمم دارم. جریان این بود که دخترکم چند روزی هست که خیلی شلوغ بازی درمیاره و به قول یکی از همکارام رقص پا میکنه. اونقدر این وروجک لگد های پشت سرهم میزنه که گاهی اوقات دلم آشوب میشه. حرکتش توی شکمم هم کاملا محسوسه ووقتی از یه طرف به طرف دیگه غوطه می خوره کاملا می تونی ببینیش. خلاصه اینکه شنبه شب دخترک باز شروع کرده بود به پایکوبی. باربد مشغول دیدن تلوزیون بود. به محمد گفتم ببین داره چه کار می کنه. محمد دستش رو گذاشت روی شکمم تا مثلا نی نی رو نوازش کنه. یه دفعه نمی دونم باربدم چطوری در حین تلوزیون دیدن متوجه موضوع شد که سریع خودش رو به ما رسوند، دست محمد رو کنار زد و شروع کرد به مشت زدن به شکم من. اونقدر عصبانی بود که اصلا نمیشد با آقا حرف زد. سعی کردم که بغلش کنم ولی اصلا نگذاشت و بعد هم رفت و روی زمین خوابید و سرش رو گذاشت روی دستاش. اونقدر با مظلومیت اینکار رو کرد که جیگرم آتیش گرفته بود. تا آخر شب هم با من و باباش سر سنگین بود و کاملا دلشکستگی اش معلوم بود.

خیلی غصه خوردم. همش خودم رو جای اون می گذارم که داره پیش خودش فکر میکنه که من فقط چند ساعتی مامان رو می بینم ولی نی نی تمام شبانه روز پیش مامان هست.

خیلی خیلی نگران پسرکم هستم. دلم نمی خواد که اینقدر عذاب بکشه. تازه هنوزی که نی نی در کار نیست. نمی دونم وقتی که به دنیا آمد چی کار کنم. هر چقدر هم که سعی کنم که دور و ور نی نی نرم بازم باید سه ساعتی یه بار بغلش کنم و بهش شیر بدم.

همیشه در مورد بچه های اول واژه حساس به کار میره واونها رو آدمهای حساسی می دونند. که در واقع واژه و تعبیر مودبانه و قشنگی برای دل نازک هست. دارم با چشمای خودم می بینم که چطور این اتفاق داره در مورد پسرک خودم میافته. حالا علت بی قراری ها و بدقلقی های اخیرش رو بهتر می فهمم.

این کارکردن لعنتی که تمام بشه باید کمی وقت بگذارم واسه مطالعه و خودم رو آماده کنم و ببینم که چطور باید با پسرکم رفتار کنم که کمترین آسیب رو ببینه.

Labels: ,