تولدی دیگر

Friday, November 28, 2008

پسر بزرگ من

- پسرکم روز به روز داره بزرگتر میشه و ما رو از شیرینی وجودش سرشار می کنه. روز پنج شنبه هفته قبل، توی اون بدو بدوهای کاری شرکت وقت دکتر داشتم و خوب طبق معمول این باعث شد که از خونه کار کنم. بماند که اونقدر کارای جنبی شخصی داشتم که اصلا نشد که کارشرکت رو انجام بدم. وقت دکترم واسه ساعت 2 بود و دیگه واسه ساعت 3:30 توی راه برگشت به خونه بودم. اضطراب کارای شرکت از یه طرف و وسوسه اینکه برم زودتر باربد رو بیارم و برای چند ساعتی بیشتر پیشش باشم حسابی سر دوراهی گذاشته بودم. آخر سر عشق به پسرک کار خودش رو کرد و رفتم دنبال پسرم. به خونه آمدیم و یه کم مادر و پسر با هم خلوت کردیم.

- مدتها بود که غصه این رو می خوردم که شعرهایی رو که پسرم توی مهد یاد می گیره رو بلد نیستم تا بتونم باهاش بخونم. در واقع چون خیلی کوچولو بود و شعرها هم تقریبا ناآشنا، نمی تونستم تشخیص بدم که چی داره زمزمه می کنه. اما این اواخر کلمه هایی از شعرهاشو متوجه شده بودم و اون روز از فرصت استفاده کردم و دوتایی نشستیم پای اینترنت و چند تایی از شعرهاشو پیدا کردیم. دوتایی با هم میرقصیدیم و آواز می خوندیم. جالب این بود که میدیم که باربد هم چقدر از اینکه میبینه من دارم باهاش همراهی می کنم خوشحاله. چقدر خوبه که آدم بتونه در روز وقت و فکر آزاد داشته باشه و اونو با پاره تنش سپری کنه. فقط 24 روز دیگه از کارکردنم مونده. باور کنید که دارم این روزهای آخر رو با جون کندن سپری می کنم.

- خلاصه این شد که روز پنج شنبه پسرک من از پای کامپیوتر بلند نشد. پسر باهوشم دیگه خودش یاد گرفته بود و ویدئوهایی رو که You Tube پائین صفحه لیست کرده بود یکی یکی واسه خودش انتخاب می کرد. این کار ساعتها مشغولش کرد. حتی شب موقع شام خوردن هم سرسفره نیامد و من غذاشو واسش کشیدم و بردم توی اتاقش ( کامپیوتر رو چند روزی هست که به اتاق باربد منتقل کردیم). عین این مامانای ندید پدید داشتم از ذوق میمردم. باورم نمیشد که پسرم اینقدر بزرگ شده باشه. آخه خداییش بهم حق نمیدید که من و محمد در حال شام خوردن باشیم و پسرک دو سال و چهار ساله من به دلیل اینکه کار داره باید شامش رو توی اتاقش بخوره؟ آخه این ذوق مرگ شدن نداره؟

- کاراش هم که دیگه منو کشته. توی طول روز خودمو میکشم که یه بوس به مامان بده. سهم بوس من کاملا به اینکه چقدرمشغول کارای دیگه باشه بستگی داره. ولی شب که داره می خوابه توی اون لحظاتی که دیگه کم کم داره مست خواب میشه آروم تو گوشش زمزمه می کنم که I love you اونم با همون نجوا تو گوشم زمزمه می کنه که I love you mommy و چند تا از اون بوسای نازشو نثارم می کنه. اونوقته که من تا ارش خدا میرم. همه خستگی ها، ناراحتی ها و هر چی بدی هست از دلم میره و جاشو عشق و آرامش پر می کنه.

- مدتی هست که توی مهد هر هفته یه بچه رو به عنوان دانش آموز هفته انتخاب می کنند. این هفته هم نوبت باربد بود. از ما هم خواسته بودند که چیزایی رو که باربد دوست داره بنویسیم و بدیم تا به بورد بزنند. اینم لیست چیزای مورد علاقه پسرکم:


- پسرم و بورد دانش آموز هفته:



- سوزی رو که یادتون میاد؟ همونی که دل پسرک منو خون کرده بود. اینم عکس سوزی به همراه مربیشون Miss Diba و باربد. همین فسقل بچه همه رو توی مهد عاصی کرده. اونقدری که مجبور میشن گاهی بفرستندش به دفتر تا مورد ارشاد قرار بگیره.



Labels:

Friday, November 21, 2008

کابوس

وقتی کابوس میبینید شبا چی کار می کنید. وقتی که دوباره چشماتون رو میبندید و همون صحنه های وحشتناک جلوی چشمتون رژه میرن؟

اولین کابوسی که من ازش خاطره دارم برمی گرده به وقتی که کلاس سوم ابتدایی بودم. الان واستون میگم که چرا اینقدر خوب یادمه. آخه مصادف بود با چند تا موضوع دیگه. اولیش مسافرت ناخواسته مامان بابا بود و اینکه من و سیامک خونه مادربزرگ نازنیم بودیم. دومیش هم اینکه مصادف بود با اکران کارتن دوست داشتنی من، سیندرلا. یادمه که توی یکی از سینماهای خیابون زند اکران شده بود. همون که ته یه پاساژ هست و همیشه کارتن ها رو اکران می کرد. اگه یادم نرفته باشه اسمش سینما قیام یا پیام بود.

یادمه که شب با کابوس خیلی ترسناکی بیدار شدم و حسابی ترسیده بودم. اون شب خاله زهره هم اونجا بود. بهم گفت که وقتی که با کابوس بیدار میشی به چیزایی خوب فکر کن. چشماتو ببند و صحنه های قشنگ رو پیش چشمت تصور کن.

از اون شب شد که صحنه رقص سیندرلا با پسر شاهزاده، به همراه آهنگ داری – را – را ( موزیک متن صحنه رقص)، همراه شبهای کابوس زده من شد. جالبه که چقدر این تکنیک موثر واقع شد. از اون شب سالها می گذره و من هنوزم که هنوزه کابوسهامو با همین صحنه زیبا به عقب میرونم. دیشب دوباره کابوس خیلی بدی دیدم. اونقدری که می ترسیدم که دوباره بخوابم. سیندرلای نازنینم بازم به کمکم آمد و با اون رقص زیبا و پر آرامشش خواب رو به چشمام برگردوند.

شاید باورتون نشه که من هنوزم که هنوزه این کارتن رو عاشقانه دوست دارم واز دیدنش لذت میبرم. آخرین بار سه سال پیش دیدمش و اگه بازم فرصتی بشه دوست دارم که ببینمش.

Labels:

Thursday, November 20, 2008

دختران ننه دریا

داشتم وبلاگ گردی می کردم که که یه جایی به عبارت "دختران ننه دریا" برخوردم. البته موضوع هیچ ربطی به شعر دلچسب و زیبای دختران ننه دریا نداشت ولی همون کافی بود که منو به خاطرات بچگی ببره.

بابای من همیشه این شعر رو واسم می خوند و من خیلی خیلی دوستش داشتم. بچه تر که بودم خیلی مفهوم شعر رو درک نمی کردم ولی احساس می کردم که شعر غمگینه و این غمش رو دوست داشتم.

این شعر یه حس خیلی خوبی واسم دارم. هنوزم که هنوزه یه وقتایی که میریم خونه بابا خودمو واسش لوس می کنم و ازش میخوام که واسم بخونه. آخرین بار که ازش خواستم که واسم بخونه کلی از شعر رو یادش رفته بود. بغضم گرفت. یه دفعه برای اولین بار رد پیری رو توی وجود پدرم احساس کردم و دلم از درون شکست.

امروز با دیدن این عبارت رفتم و متن شعر رو پیدا کردم و کلی ذوق کردم. حالا دیگه واسه بابای نازنینم پرینتشو میگیرم تا بتونه همیشه واسه من، باربدم و دخترک توی راه این شعر خاطره انگیز رو بخونه.

متن کامل شعر رو و همچنین دکلمه شعر رو با صدای زیبای احمد شاملو می تونید اینجا ببینید.

قصه دختران ننه دریا*

یکی بود یکی نبود

جز خدا هیچی نبود

زیر این طاق کبود،

نه ستاره

نه سرود.

عمو صحرا،تپلی

با دو تا لپ گلی

در باغو بسته بود

دم باغ نشسته بود:

«…عموصحرا! پسرات کو؟»

«…لب دریان پسرام

دخترای ننه دریارو خاطر خوان پسرام.

طفلیا،تنگ غلاغ پر،پا کشون

خسته و مرده،میان

از سر مزرعه شون.

می شینن با دل تنگ

لب دریا سر سنگ

طفلیا شب تا سحر گریه کنون

خوابو از چشم به در دوخته شون پس می رونن

توی دریای نمور

می ریزن اشکای شور

می خونن …آخ که چه دلدوز و دلسوز

می خونن! … :

«…دخترای ننه دریا! کومه مون سرد و سیاس

چش امیدمون اول به خدا،بعد به شماس

......................................

* قصه دختران ننه دريا از شادروان احمد شاملو

Labels: ,

Saturday, November 15, 2008

.......حقیقت اینه که

مریم عزیزم، همون دوست نازنینی که توی پست روز یاد بود به عنوان فرزند جانباز ازش یاد کرده بودم، برام کامنت گذاشته. برای اینکه حرفهای کسی رو که خودش درون گود بوده رو هم بشنویم، متن کامل کامنتش رو به عنوان پست جدیدم اینجا گذاشتم:

سلام به همه ی عزیزانی که لطف کردن و نظراتشونو راجع به کامنت قبلی نوشته بودن.
من چون یه کم دیر رسیدم نظرمو اینجا مینویسم.من خودم فرزند جانبازم،همون دوستی که پیمانه ازش یاد کرد.البته برای راحتی خیال همه،بگم که،من از هیچ سهمیه ای استفاده نکردم و به زعم شما،جای هیچ بااستعدادی رو نگرفتم.همون جور که پیمانه گفت باا ین اعتراض هم همصدایی میکردم(البته نه به دلایلی که از شما خوندم)قبل از هر چیر بگم که اطلاعات شمابابت سهمیه در دانشگاهها کاملا غلطه،سهمیه،به معنای جبران کمی استعداد و نمره نیست.به این معناست که اگر 2 نفر یک نمره و رتبه داشته باشند اونی که سهمیه داره در اولویته.اینکه فکر میکنید،اونی که بی استعداده حق اون با استعدادرو خورده،نیست.هر دو یک نمره و رتبه دارند..یعنی از نظر استعداد(البته باز هم به زعم شما)یکی هستند.و اما بعد
میخوام یه سوال از همه شما بپرسم.چقدر درکتون از شرایط و انسانها بالاست؟آیا تابحال شده خودتون رو جای اون پدر از دست داده یا فرزند،یا...بذارید وحس کنید چه روزگاری میتونه داشته باشه؟آیا همه شمایی که راجع به این بی استعدادهای حق خور نوشتید،چند لحظه خودتونو توی شرایط اونهایی که پدره جانبازشون هر لحظه داره جلوی چشمشون آب میشه و زجر میکشه،گذاشتید؟میدونم که حتی اگر با تمام وجودتون بخواید و سعی کنید امکان نداره بتونید درکش کنید،چون آدم تا سرش نیاد محاله حسش کنه.شاید اگه تازه همه تلاششو بکنه یه آخی بگه و نچ نچ کنه و بعدش میگه به چیزای بد فکر نکنیم افسرده میشیم و بعدش سعی میکنه که حرفای خوب بزنه تا از یادش بره.ولی اونی که هر لحظه داره باهاش نفس میکشه چی؟هیچی؟به شما ربطی نداره؟کاری که از دست شما بر نمیاد،مگه نه؟دیگه بره پی کارش،چون شما رو ناراحت میکنه(چون خیلی نازک دلید،همش دوست دارید کمک کنید و چون کاری از دستتون بر نمیاد،فکرتون بهم میریزه و این باعث افسردگیتون میشه)پس بهتره که اصلا جلوی شما نباشه که اذیت بشید.
اگر واقعا طرفدار عدالت هستید قضاوت کنید:
کی با استعداد تره یکی با شرایط بالا،یا یکی که همه ی فکرش اینه که چه کتاب جدیدی توی بازاره که توی امتحان کمکش کنه!!!من روزهای امتحان یک ترم رو توی بیمارستان بالای سر بابام،با این دلهره و اضطراب که،خدایا،بابامو ازم نگیر،گذروندم.یادم نمیاد چه نمره هایی گرفتم،همش 10-12 بود،مطمعنا،نمره 20 هم بود،کدوم با استعدادتر بودیم؟
یه مادری رو میشناسم که فقط یه پسر داشت.همه ی دین و دنیای این مادر پسرش بودپسره،دانشجوی مهندسی،خوش اخلاق،خوش تیپ و خوش بر و رو،خلاصه نمونه.باید میدیدید تا بفهمید چی میگم،مادره با یه غرور سرشو بالا میگرفت،سینشو میداد جلو،همچین راه میرفت و از پسرش میگفت که انگار از وجود این پسر زنده ست و نفس میکشه،انگار پسرش پشتشه و به جلو هدایتش میکنه.
این، نفس مادر،شهید شد.....این مادر نفس میکشه.... بدون روح 20 ساله که سیاه پوشه و....حتما مادرها میفهمند
سمیرا خانم میشه به من بگید،قیمت این پسر چنده؟میشه بگید،با چند تا بلیط مجانی،یا امگانات مادی دیگه میشه این مادر رو راضی کرد؟یا فرزند ،فرقی نمیکنه؟
میشه بگید قیمت همه ی زندگی هایی که مثل همه ی ما شیفته ی لحظه لحظه های لذت وآرامش بودند اما به خاطر لذت و آرامش ما فداش کردند چقدره؟اونا از عزیز ترین و با ارزشترینها گذشتند،خانواده ها هم از تنها وجود با ارزششون گذشتند،به خاطر ما.....به خاطر ما.......به خاطر آرامش ما....به خاطر لذتهای ما....
ولی ما حاضر نیستیم ،،،نه اینکه از چیزی بگذریم،،،نه.حاضر نیستیم حتی کنار خودمون ببینیمشون،تا مبادا حقی رو که به گردن همه ی ما دارند،ازمون طلب کنند.که اگر بخوان این حق رو بگیرند،باید تمام آرامشهای نداشتشونو بهشون بدیم.میشه یکی بگه چه جوری باید جبران کرد؟؟؟ میشه یکی بگه چه شرایط مادی میتونه جای این محرومیتها رو پر کنه؟
سهمیه دانشگاه که سهله،شما مادرها و همسرها بگید،همه ی سهمیه های دنیا ارزش فرزندیا همسر شما رو داره؟
این همه خودخواهی،این همه غرور و خود بزرگ بینی،(شاید به قول شمایی که ایرانی و غیر ایرانی میکنید،)فقط از ایرانی بر میاد وبس

Delete

راستی یه چیز دیگه!!!همه ی اینایی که گفتم به این دلیل نبود که بابای من جانبازه!همه کسای که منو میشناسند،میدونند که جانباز بودن بابای من توی خانواده تقریبا فراموش شده مگر اینکه مشکلی براشون پیش بیاد.این حرفها رو به این دلیل گفتم که میبینم حتی مایی که دم از عدالت و خوبی و بادرک بودن و طرفدار حق بودن میزنیم،،،جایی که پای منافع خودمون در میون میاد حاضریم،حق ترین حقها رو با شعارهای قشنگ و حرفهای به ظاهر منطقی و سر و صدای حق خواه،ندیده بگیریم و زیر پا له کنیم،چون اینجا دیگه ما هستیم،،، به قیمت نبودن حق!!

Labels:

Friday, November 14, 2008

شمارش معکوس

این روزا ذهنم اینقدر درگیره که اصلا نمی تونم متمرکزش کنم. دو سه روز پیش بود که داشتیم با محمد حرف می زدیم راجع به کارایی که در پیش داریم و یهو هری دلم ریخت پائین. دیدم که ای وای من فقط یک ماه و 10 روز دیگه سر کار میرم و تا زایمانم دو ماه و 19 روز باقی مانده و انشاالله اگه وضعیت بچه و مامان بچه اجازه بده تا سفرمون به ایران فقط سه ماه و یک هفته مونده.

حسابی وحشت زده هستم. براتون پیش آمده که برای مدت طولانی منتظر یه اتفاق خوب باشید و وقتی نزدیکش میشید دست و پاتون رو گم می کنید. انگاری یه جورایی همه انرژی اتون صرف انتظار شده و حالا که داره اون اتفاق میافته واسه رویارویی باهاش انرژی ندارید. حالا حال منم اینجوریه. خلاصه اینکه تمام مدت ذهنم درگیر کارایی هست که پیش رو داریم و نظم دادن به اونها. شبا بعد از اینکه به مدت 10 ساعت برای کار از خونه بیرون بودیم تازه به جای خونه رفتن و استراحت کردن، دنبال کارهامون هستیم که ظاهرا تمامی هم نداره. از اونجایی که من هم روز به روز سنگین تر میشم، نمیشه که اونها رو به ماه آخر که من توی مرخصی هستم موکول کرد.

شکایتی ندارم چون در عین سخت بودن حس شیرینی هست. بخصوص که این روزا خدا هم حسابی مهربون شده و هوا خیلی عالی هست.

Labels: ,

Tuesday, November 11, 2008

روز یادبود

امروز Remembrance Day و یا روز یادبود هست. روزی که مردم به یاد شهداشون و به احترام اونها ساعت 11 روز 11 ام ماه 11 ام سال به مدت یک دقیقه سکوت می کنند. از روزها قبل گلهای مصنوعی شقایق رو به لباسشون وصل می کنند تا نشانی از کشته شده های گمنام جنگ داشته باشند.

این رسم درواقع در ابتدا به رسم یادبود کشته شده های جنگ جهانی اول که در روز 11 ام نوامبر سال 1918 به پایان رسید، ایجاد شد ولی به مرور به سمبلی برای همه شهیدان بخصوص شهیدان گمنام تبدیل شد. برام خیلی جالبه وقتی که میبینم که مردم با چه احترامی شقایق ها رو به سینه میزنند و از شهیداشون با چه افتخاری یاد می کنند.

یادم میاد که وقتی که دبیرستانی بودم و توی شورو حال کنکور بودم چقدر از اینکه خانواده شهدا، اسرا و یا جانبازا سهمیه داشتند ناراحت بودم و همیشه به عنوان یه نکته تاریک توی دل وذهنم بود. بعد ها که بزرگتر شدم واقع بینانه تر قضایا رو نگاه کردم. همچنین از اونجایی که عزیزترین دوستم فرزند جانبازی بود که توی جنگ زانوشو از دست داده بود و به بیماری دیابت مبتلا شده بود و از نزدیک مشکلات زندگیشونو میدیدم. کم کم دیدم و فهمیدم که چرا باید چیزی مثل سهمیه شهید و یا جانباز بوجود بیاد. زندگی فرزندی که پدرش رو توی جنگ از دست داده هیچ وقت مثل منی که خدا سایه پدرم رو انشاءالله صد سال دیگه هم بالای سرم نگه داره نخواهد بود. کمبود اون پدر همیشه همراه اون خواهد بود و اون پدر برای حفظ جان و مال یکی مثل من به جنگ رفته. اون پدری که بخشی از جانشو توی این راه فدا کرده برای همه عمر زندگی فرزندان و همسرش رو دستخوش مشکلات کرده. پدر این دوست عزیز من سالهاست که درگیر بیماری هست و این درگیری جدای از مشکلاتی که برای خودش داره، همه خانواده رو تحت الشعاع قرار داده. این مشکلات به راحتی می تونه هر بچه ای رو از درس خوندن عقب بندازه. تا من و دیگرانی که در رفاه و آرامش کامل به درس و مدرسه میپردازیم.

چیزی مثل سهمیه های اختصاصی، حقوق های بالاتر و یا هر امکانات دیگه ای که باشه، حداقل کاری هست که ما میتونیم به پاس از خودگذشتگی اونها در اختیارشون قرار بدیم. چیزی که خیلی برام جالبه اینه که تا اون جایی که این حافظه نیم سوز من اجازه میده میبینم که حتی خود اون دوستم هم با ما همزبون میشد ( عزیزم اگه اشتباه می کنم منو تصحیح کن).

دلم درد گرفته. از اولی که این نوشته رو شروع کردم یه غم سنگین به دلم نشسته. دلم میسوزه که عملکرد نابجای دولتمردا، ناسپاسی ذاتی ما مردم ایران در کنار تبلیغات نامردانه غربی ها اینقدر ما رو از واقعیات دور کرده. به جای اینکه با احترام از شهیدها یاد کنیم به اونها و خانواده هاشون بی احترامی می کنیم. اونها رو دشمن خودمون میدونیم.

میدونم که خیلی حق کشی ها توی این جنگ شد. می دونم که خیلی ها به نان ونوایی رسیدند. همه چیزهای منفی دیگه رو هم میدونم. خیلی ها سرباز بودند با زور رفتند.............

ولی چیزی که هست اینه که همه این نکات منفی همه جای دیگه هم هست. اینم بخشی از فرهنگ ماست. ولی نباید بگذاریم که همه خوبی ها، ایثارها و فداکاری ها به خاطر آدم های فرصت طلبی که همیشه و همه جا هستند، هیچ و بیمعنی بشه. حیف نیست که فرصت طلب ها باعث بشن که ما نتونیم به افتخاراتمون افتخار کنیم؟

Labels: ,

Monday, November 10, 2008

آخ جون خربزه

یادتونه که قبلا چقدر خوشحال بودم که کباب برگ فروشگاه زمانی رو کشف کردم؟ خبر جدید اینکه پیمانه شکمو دو تا خوراکی لذیذ دیگه رو هم توی این بحران حاملگی و مهمتر از همه توی این غربت کشف کرده. اولیش خربزه است. آره واقعا خربزه واقعی. چند روز پیش محمد که برای خرید به فروشگاه ایرانی ها رفته بود با یه میوه خیلی بد شکل و عجیب غریب برگشت. اونقدر زشت بود که من اصلا دلم نمیامد حتی امتحانش کنم. شکلش مثل این موجودات عجیب غریب دریایی بود. خلاصه با کلی اکراه و فقط برای اینکه توی ذوق شوهر جانم نزده باشم بریدمش و پیش خودم فکر کردم فوقش اگه خوشم نیامد حاملگی رو بهانه می کنم و یه جورایی از زیرش در میرم. ولی جای همه شما خالی این موجود بدترکیب مثل اردک زشت یه قوی زیبا از کار درامد. یه خربزه واقعا لذیذ. فقط خدا میدونه که توی این دوران حاملگی من چند بار دلم خربزه خواسته و بعد به خودم گفتم آخه دختر جان اینور دنیا خربزه کجا بود. جالبیش به اینه که خربزه اش یه خربزه مشهدی حسابی بود شیرین و ترد و خوشمزه. خلاصه کسایی که میرید سوپرهای ایرانی خریدی می کنید، اگه با این موجود زشت روبه روشدید درنگ نکنید و بخرید.

خوراکی دومی داستان داره. من همیشه هروقت اسمارتیز میدیدم یاد یه خاطره از سه سالگیم میافتم. یادمه که خونه مادر بزرگم هستم ( آخ مادر جان یهو چقدر دلم براتون تنگ شد. یاد اون خونه با صفا به خیر) آره و با بچه های فامیل داریم بازی می کنیم. توی دستای هر کدوممون یه بسته اسمارتیز هست. ازاون اسمارتیز استوانه ای شکل ها ولی بزرگش، اونهایی که قطرش دو برابر معمولی ها بود. خلاصه اینکه همیشه موقع اسمارتیز خوردن طعم اون دوران بچگی یادم میاد. یه طعم خاصی داشت. انگاری کاکائوش خالص تر بود. خلاصه اینکه این پیمانه خانم شکمو سالهاست که دربدر اون اسمارتیزست. ایران که بودم هرجاکه یه فروشگاه ژیگول شکلات فروشی میدیم سریع میرفتم و اسمارتیزهاشو امتحان میکردم. چه پولهایی که واسه این اسمارتیز ها نداده بودم. اینجا هم که آمدم چند باری اسمارتیز گرفتم ولی هیچ کدوم نشد که نشد. اونقدری که اصلا اسمارتیز رو با خاطرش بوسیدم و کنار گذاشتم. تا اینکه چند روز پیش M&M قهوه ای رو کشف کردم. قبلا M&M های دیگه رو امتحان کرده بودم ولی این اولین بار بود که قهوه ایش رو می خوردم. باربد داشت میخورد و منم یکی امتحان کردم. باورم نمیشد. همون طعم لذیذ به همراه همه خاطرات بچگی، بوی خونه مادر، حس و حال بازی با بچه های فامیل.

اینقدر این دو خوراکی توی این غربت بهم مزه داد که دلم نیامد در موردشون ننویسم.

Labels: ,

Friday, November 07, 2008

جواب کامنت های پست قبل

به جای جواب به کامنت های پست قبل اینجا یه پست جدید گذاشتم:

آقای شهرام،

راستش خیلی از هدفی که پشت سوالات هست مطمئن نیستم. جون یه جاهایی بوی کنایی به خودش گرفته ولی با این حال کمی توضیح میدم.

تبلیغات در اینجا به خامی و ناپختگی تبلیغات در ایران نیست. توی ایران دولتمردا اونقدر بد تبلیغ می کنند که همیشه نتیجه برعکس میده. اینجا تبلیغات بسیار زیرکانه و حساب شده هست. مثلا اینکه توی همه فیلمهایی که شخصیت داستان همجنس باز هست، اونقدر این آدم رو خوب جلوه میدن که ناخودآگاه همه ازش خوششون میاد و یا از رنجهایی که آدمهای همجنس باز توی جامعه می کشند نشون میدن که این باعث مشه که بیننده باهاشون سمپاتی ایجاد کنه. در ضمن اینکه خیلی از فیلم ها در مورد تینیجرهایی هست که به این نتیجه میرسندکه گی هستند. اونقدر این کار رو طبیعی و منطقی نشون میدن که به عنوان یه روش و منطق واسه بیننده جا میافته به نظر من این آخری خطرناک ترین نوعش هست چون همانطوری که گفتم نشون میده که مثلا دختری که قرتی نیست و ساده میپوشه باعث میشه که دیگران و یا خودش فکر کنندکه خوب پس حتما من همجنس باز هستم که مثل دخترهای دیگه به آرایش کردن ویا لباس های آنچنانی پوشیدن علاقه ای ندارم.

در مورد آمار همجنس بازها باید بگم که نه من آماری ندارم ولی به راحتی اونها رو بین آدمهای روزمره زندگی میبینیم و میبینم که تعدادشون چندان کم هم نیستند. شرکت ما توی یه ساختمون 15 واحده هست و من لااقل 10-15 نفری رو میشناسم که گی هستند.

و در آخر در مورد ایران و اینکه با وجودی که توی ایران تبلیغات نیست چرا اینهمه گی داریم. دوست عزیز مگه مارک ها توی ایران تبلیغات دارند که همه جا رو پر کرده اند؟ نه اما ماهواره به راحتی کار تبلیغات رو براشون انجام میده و از اونجایی که من ایرانی تنها و تنها به دنبال چیزهای منفی هستم، خیلی سریع جذبشون میشم. اینهمه فیلم از ماهواره پخش میشه و توی همه اونها میبینیم که مردم از روی خط عابر رد میشندو یا اینکه پشت چراغ قرمز میاستند. چقدر دیدن اینها روی فرهنگ شهری ما تاثیر داشته؟ هیچ. اما به محض اینکه نمی دونم فلان عطر توی ماهواره تبلیغ شد بوی اون عطر رو می تونی از گوشه گوشه شهر استشمام کنی و یا فلان مدل مو رو روی سر همه ببینی. این قضیه همجنس بازی و تبلیغاتش هم به همین صورت داره توی ایران گسترش پیدا می کنه و چقدر دردناک هست که میبینیم که جونهای نازنینمون چطور بازیچه دست تبلیغات غرب میشن.

جالبه که این جامعه پیشرفته غربی توی مشکلات اساسی مثل افسردگی و بیماری های روانی به پس ماندگی ما شرقی ها هست و مردمش کماکان اونو پنهان می کنند( اینو براساس کامنت افروز و همچنین آماری که توی شرکت خودمون در مورد افسردگی داریم میگم).

به پریسا عزیز:

متاسفانه مدتهاست که مسئله همجنس بازی از یه مشکل فیزیولوژیکی فراتر رفته و به یه مد و پیشرفت فرهنگی تبدیل شده. مدتهاست که آدمها فکر می کنند حمایت از هنجنس بازی روشن فکری هست. یادمه قبلا یه مطلب راجع به همین قضیه همجنس بازی نوشته بودم و یه خواننده به صورت Anonymous واسم کامنت گذاشته بود و اعتراض کرده بود که چرا من میگم همجنس باز و چرا نمی گم همجنس گرا. اونقدر این مسئله مهم بوده که این دوست عزیز به جای اینکه به کل مطلب توجهی کنه فقط براش مهم بود که چرا من ننوشتم همجنس گرا. که من توی همجنس باز نوشتنم عمدی ندارم. راستش دیدی وقتی یه چیزی رو به یه اسم یاد گرفتی دیگه ملکه ذهنت میشه.

خلاصه اینکه خدا به همه بچه ها رحم کنه و بیشتر از اون به مادرو پدرا رحم کنه که نخوان درگیر این مشکلات بشن.

Labels:

Wednesday, November 05, 2008

خدا به من رحم کرد:)

دیروز توی شرکت با همکارا در مورد مسئله گی ها و لزبین ها صحبت می کردیم. و اینکه چقدر آدمها و جامعه می تونند این مسئله رو بپذیرند. دوست داشتن نظر منو هم به عنوان یه مهاجر بدونند. اونم مهاجری از میدل ایست. بهشون گفتم که من در مجموع خیلی از اینکه اینجا اینقدر در مورد مسئله همجنس بازی تبلیغ میشه و سعی میکنند که به زور موجهش کنند خوشم نمیاد.

براشون توضیح دادم که من خودم دختری بودم که به دلیل سادگی ذاتی که داشتم و اینکه توی دنیای ورزش بودم و همه وقت آزادم توی محیط های ورزشی می گذشت خیلی حالت دخترانه نداشتم. راستش اینو به اونها نگفتم ولی الان که دارم این مطلب رو می نویسم بهش رسیدم. اینکه به همین دلیل از جمع دخترا فراری بودم، تفاوتهامو باهاشون میدیدم و خوب ازش فرار می کردم. یادمه هر موقع مهمونی بود و مردا نشسته بودند و بحث سیاسی می کردند و زنها و دخترا در مورد مسائل زنانه – از آرایش مو گرفته تا مد روز و پختن غذا – من همیشه توی جمع مردا بودم و از بحث های اونها لذت می بردم.

شاید اگه من توی این جامعه بزرگ شده بودم دچار سردرگمی میشدم و به سادگی به این نتیجه میرسیدم که من لزبین هستم. یعنی اینجا اونقدر در این مورد تبلیغ میشه که خیلی ها از روی سردرگمی همجنس باز میشن. بارها توی فیلم ها نشون داده که مثلا دختره به دلیل اینکه لباسهای ساده می پوشه و دنبال آرایش نیست با خودش میگه نکنه که من لزبین هستم و یا برعکسش پسری که مهربون هست و کمی از هم جنس های خودش ملایم تر هست پیش خودش فکر می کنه پس من حتما گی هستم. اول به این نتیجه میرسن و بعد سعی می کنند که حالا تمایل به همجنس رو تو خودشون به وجود بیارند.

راستش من اون موقع ها که بسکتبال بازی می کردم یکی از کمک مربی ها و پیش کسوت های تیممون سرور روانی پور بود – خواهر منیرو روانی پور نویسنده- ( من اون موقع 14-15 ساله بودم و اون بیچاره ای که میگم پیشکسوت 27-28 ساله) من اونقدر این سرور رو دوست داشتم که شاید اگه اینجا توی کانادا و با این فرهنگ بودم به راحتی دوست داشتن شدیدم رو نسبت به سرور با عشق به هم جنس اشتباه می گرفتم و می گفتم که نه دیگه خودشه و من حتما لزبین هستم(البته کی این دختر ماه رو دوست نداشت).

همه اینها باعث میشه که آدمها به سمت همجنس بازی هدایت بشن. در واقع مدیای اینجا و هالیوود یه جورایی آدمها رو داره با سرعت نور به این سمت میرونه. نمی تونم دلیل پنهان پشتش رو تجزیه و تحلیل کنم.

البته همه این صحبت ها رو توی شرکت نکردم و فقط یه کلیت از موضوع رو گفتم ولی براشون خیلی جالب بود. می گفتن که تا به حال به موضوع از این زاویه نگاه نکرده بودند و اینکه حالا که بررسی می کنند می بینند که آره آدمها چقدر راحت در این موارد سردرگم میشن.

برای نسل بچه هامون خیلی نگرانم. نقش پدر و مادر در شکل گیری احساسات اینچنینی خیلی موثر هست. بچه ها باید جنس خودشون رو بشناسند و به اینکه به این جنس تعلق دارند راضی و خوشنود باشند. و نقش من مادر و یا پدر خیلی حساس هست. باید مراقب بود که نه از اینور بام افتاد و نه از اونور بام.

Labels:

Tuesday, November 04, 2008

آدمها و موفقیت دیگران

واکنش آدمها در برابر موفقیت های دیگرون چهار مدل هست.

یه گروه به کل اونو نادیده میگیرند. حتی وقتی که بر حسب اتفاق سر صحبت باز میشه. یه دفعه ساکت میشن و بعد از اینکه خودشونو پیدا کردند با مهارت تمام موضوع بحث رو عوض می کنند و تو میمونی حیرون که آخه چی شد یهو.

گروه دوم از گروه اول پیشی میگیرند. اونها برعکس گروه اول سر صحبت رو باز می کنند ولی در آخر کار می بینی که نتیجه اخلاقی بحث این میشه که نه تنها کار شما موفقیت نبوده بلکه حتی یه جورایی می تونه باعث سرشکستگی هم باشه و شما نه تنها کار مهمی نکردید بلکه باید با شرمندگی اونو از این به بعد پنهان کنید.

گروه سوم شروع می کنند به تعریف و تشویق کردن کار و تا می تونند اونو بزرگ نشون میدن ولی در نهایت با ظرافت اعلام می کنند که خودشون قبلا این کار رو انجام دادند و حتی کار اونها یه جورایی از شما بهتر هم بوده و همه کردیتی که به شما دادند در واقع به نوعی میره توی جیب مبارک خودشون

اما گروه آخر گروهی هستند که می تونند بدون هیچ حب و بغضی برای شما خوشحال بشند و موفقیت شما رو جشن بگیرند. این گروه به شما حس خوب مهم بودن رو می چشونند.

این واکنش ها خیلی هم به اینکه شما رو دوست دارند و یا ندارند بستگی نداره. سه گروه اول آدمهایی هستند که نمی تونند بدون درگیر شدن در موضوع فقط و فقط شنونده باشند. این آدمها عادت دارند که هر موضوعی رو به خودشون تعمیم بدن. وقتی داری چیزی روبراشون تعریف می کنی به جای شنیدن موضوع تمام مدت دارن برای خودشون شخصیت پردازی می کنند و خودشون رو در جای جای اون موضوع قرار میدند. در نتیجه در پایان به جای اینکه بتونند برای موفقیت شما شاد باشند و این شادی رو بهتون نشون بدن، یکی از سه واکنش اول رو از خودشون نشون میدن.

ای کاش بتونیم بین خودمون و دیگرون مرز بکشیم. مرزها همیشه بد نیستند. گاهی اوقات مشخص بودن مرزها کمک می کنه که جلوی خیلی از جنگ ها و دعواها گرفته بشه. کاش بتونیم مرز وجود خودمون رو بشناسیم و کاش بتونیم که با شادی ها و موفقیت های دیگرون شاد باشیم و اونو حمله ای به خودمون ندونیم.

Labels:

Monday, November 03, 2008

آخه چرا ما زنها اینقدر خودمون رو اذیت می کنیم؟

با یکی از دوستام دارم چت می کنم بهم میگه که تازگی ها هرکسی که حامله بوده به علت آلودگی هوا و استرس زیاد بچه تا سه ماهگی بیشتر نمونده وبعدهم میگه به عبارتی از بیعرضگی مردهاست.

سرم گیج میره و حالم بد میشه.

میگم خانم مهندس اینو از کی شنیدی؟

میگه دکترا میگن.

میگم کدوم دکتر؟

میگه دکتر یکی از همکارامون.

دیگه از شدت عصبانیت جوش آوردم. بهش می گم عزیز من تو که تحصیلکرده هستی چرا؟ اگه از استرس و آلودگی هواست که چه ربطی به عرضه مردها داره.

می گه گفتم که بخندیم. این دیگه مثل کبریتی می مونه به انبار باروت من.

چرا ما زنها برای اثبات برتری خودمون رو توی یه مقایسه های احمقانه میاندازیم؟ چرا فکر می کنیم که اگه ثابت کنیم که مثلا بچه امون به دلیل بی عرضگی باباش از دست رفته یعنی ما برتریم. بعد می تونیم بریم تو شرکت اینو واسه همه تعریف کنیم و بشینیم با هم به بی عرضگی شوهرامون بخندیم؟ بعد شنونده ها هم واسه دوستاشون تعریف کنند و هی جمع بزرگتری بشیم و از این طریق برتریمون هی بیشتر ثابت بشه.

دوستای خوبم. همجنسای نازنینم، به خدا لازم نیست چیزی رو ثابت کنید. فقط کافیه که خودتون بدونید که چقدر موجود مهم و منحصر به فردی هستید. اشکال کار اینه که خودتون رو نمی شناسید. اشکال کار اینه که خودتون ارزشهای وجودی خودتون رو نمی دونید. به همین دلیل همش می خواید ثابت کنید که از مردا چیزی کم ندارید. مقایسه ما زنها با مردها دقیقا مقایسه همون سیب و پرتغاله. چطور می خواید شیرینی و لطیفی سیب رو نادیده بگیریدو بعد ثابت کنید که چیزی از ترشی پرتغال کم ندارید.

بدترین کاری که میشه در حق خودمون بکنیم اینه که با مقایسه های احمقانه و یا مسخره کردن های اینچنینی به دیگرون نشون بدیم که چقدر ما کوته فکریم و همه اون چیزهایی که در مورد ناقص العقل بودن زنها میگن صحیحه. بیاید که برای یه مدتی دست از مقایسه برداریم. اصلا بیاید مردا رو فراموش کنیم. یه مدتی فقط خودمون رو ببینیم. ببینیم چی داریم و چی نباید داشته باشیم. به جای وقت گذاشتن برای جستجو به دنبال ضعف های مردها، توانایی های زنها را جستجو کنیم.

ببخشید که اینقدر تند نوشتم. بازم مثل همیشه هرمونهای حاملگی رو میندازم جلو و اونها رو بهانه می کنم. ولی دلیل واقعیش اینه که میبینم که چطور ما زنها داریم به ترکستان میریم و روز به روز تنها خودمون رو بیشتر آزار میدیم و با ندونم کاریهامون اسم زنها رو خراب تر میکنیم.

از دوست نازنیم هم عذر می خوام. عزیزم تندی کلامم رو به تو نیست رو به مه زنهاست. تلخی اش رو با شیرینی خودت ببخش.

Labels: ,