تولدی دیگر

Friday, October 31, 2008

برگشت به گذشته

مرور کردن خاطرات شیرین دانشگاه خیلی دلچسب بود. باعث شد که بشینم و پیمانه اون موقع رو با پیمانه الان حسابی مقایسه کنم. بررسی کنم و ببینم چطوری پیمانه این مسیر رو طی کرده. چقدر به هدفهاش رسیده و چند بار توی این راه ناامید شده،گم شده، زمین خورده و باز یا علی گفته و بلند شده.

راستش این بررسی، سفر لذت بخش و افتخار آمیزی بود. منم مثل افروز حاضر نیستم که به اون روزا برگردم ولی برای اینکارم دلیل دارم. اگه دلیل این برگشتن این باشه که بخوام چیزی رو تغییر بدم و از تجربیات الانم استفاده کنم، که حاضر نیستم اینکار رو بکنم چون از جایی که الان هستم خیلی راضی هستم و نمی خوام اونو تغییر بدم. همه چیز رو به همون شکلی که هست دوست دارم و ازش راضی هستم. نه اینکه فکر کنید که بدون هیچ مشکلی دارم زندگی می کنم و از خوشی زیادی هست که اینا رو میگم. نه به قدر کافی و به اندازه هر آدم معمولی دیگه ای مشکل دارم ولی از آرامش درونی که بعد از سالهای پر فراز و نشیب بدست آوردم، از یافته های فکری که با کلی رنج و زحمت کسب کردم کاملا راضی هستم. از اینکه یاد گرفتم که تو زندگی راضی باشم راضیم. به نظرم این بزرگترین گنجی هست که هر آدمی می تونه داشته باشه. هنوزم پیش میاد مواقعی که بشینم و فکر کنم که اگه اینجوری میشد چی میشد. ولی این مواقع دیگه به ندرت اتفاق میافته و چندان به حساب نمیاد.

حالت دوم هم اینکه به گذشته برگردم و همین مسیر رو دوباره طی کنم. هرگز، هرگز و باز هم هرگز. آخه مگه خلم که اینهمه به خودم عذاب بدم. تازه به آرامش رسیدم. برگردم و این مسیر پر آشوب رو طی کنم که چی بشه. دوباره برگردم همین جا. نه خدا رو شکر می کنم از جایی که هستم و از وضعیتی که دارم.

اونهایی که میدونند که توی دو سال آینده من چه دلمشغولی هایی خواهم داشت، حتما تو دلشون دارن بهم می خندند. اشتباه نکنید. می دونم که چه مشکلاتی سرراه دارم ولی دلم اونقدر آرومه که می دونم می تونم اونها رو پشت سر بگذارم.

Labels:

Tuesday, October 28, 2008

خاطرات دانشگاه

کامنت پریسا توی پست قبلی ام و کل کل هایی که با دوستای دانشگاهیم کردیم منو برد به دنیای خوش و شاد دانشجویی. نمی دونم چه جادویی توی اون دوران بود که حتی فکرش به آدم انرژی میده. چقدر بی خیال و سرزنده بودیم. جوونی پیش رومون بود و دنیا به کاممون. درس خوندنای دوران دبیرستان نتیجه داده بود و حالا داشتیم لذتش رو میبردیم. هر چیز کوچیکی مارو به آسمونها میبرد. یه جوری راه میرفتیم انگاری مالک دنیاییم. واقعا هم بودیم.

یادش به خیر دانشگاه ما توی شهرک صدرا بود که اون روزا درواقع یه بیابون بود و به جزء ساختمون دانشگاه هیچ چیز دیگه ای نبود. ما همیشه به شوخی می گفتیم که بزرگی حیاط دانشگاه به اندازه کل مساحت ایرانه. آخه هیچ حصاری اون دورو ور نبود.

ترم اول و دوم سر پر شوری داشتیم و مثل همه جوجه دانشجوهای دیگه با پسرها کل داشتیم و می خواستیم ثابت کنیم که دخترا باهوش تر از پسرها هستند. یادش به خیرکتاب صد کیلویی کلکولس رو کول می کردیم و میبردیم دانشگاه که مثلا از وقت های مرده بین کلاسامون استفاده کنیم و تمریناشو حل کنیم. ما یه گروه 4 نفره بودیم. من، مریم، سمیرا و هدا و همیشه هم با هم بودیم. تا سال سوم که یه موضوع باعث شد که به دو گروه دونفره من و مریم و سمیرا و هدا تقسیم بشم. ( کنجکاوی نکنید نمی گم چرا)

با وجودی که دانشگاه آزادی بودیم و کلی پول شهریه داده بودیم ولی بازم واسه درس نقشه کشی که یه درس یه واحدی بود و به هیچ دردی هم واسه آینده مون نمی خورد کلی پول خرج می کردیم که وسائلش رو کامل بخریم مبادا از درسمون عقب بیافتیم.

نمره هارو که توی برد میزدند مثل بچه کلاس اولی ها میرفتیم و سریع نمره های خودمون رو به علاوه پسرهای زرنگ رو چک می کردیم که نکنه یه وقت اونا از مابهتر شده باشند. یادش به خیر نمره هارو از یه زمانی دیگه باشماره دانشجویی توی برد میزدند و ما کلی کلافه بودیم که چرا شماره دانشجویی همه رونداریم تا اینکه یه روز نمی دونم به چه مناسبتی لیست همه بچه ها رو به همراه شماره دانشجویی ها و نام پدر رو زده بودند به دیوار. سمیرای عزیز هم کل لیست رو کنده بود و آورده بود. این خودش موضوع خنده یه ماهمون بود. بین خودمون پسرها رو تا مدتها به اسم باباهاشون صدا می زدیم و خوب طبیعتا اونهایی که اسم باباهاشون قدیمی تر بود موضوع خنده بیشتری بود. اگه اشتباه نکنم مثلا اسم بابای کامران نظرپور، غضنفر بود و ما مثلا میگفنیم که پسر غضنفر داره میاد.

کلا واسه بیشتر پسرها اسم گذاشته بودیم ( محمد کجاست بیاد ایناروبخونه ). یادمه یه پسری بود که کاپشن طوسی رنگ می پوشید. بقدر کافی شلوغ وشیطون هم بود. اسمش محمد اخگری بود. یه روز سرکلاس نشسته بودیم که یه شاپره آمد توی کلاس و شروع کرد به دور زدن. یکی دیگه از پسرها از اون طرف کلاس داد زد ممد بخورش. این شد که اسم آقای اخگری عزیز شد حشره خوار طوسی. این آقای حشره خوار طوسی کمی بعد دل مریم خانوم ما رو ( همونکه با اسم maryam_zbr کامنت می گذاره) برد و با هم ازدواج کردند. الان هم یه دختر بلای ناز دارند که کلاس دوم ابتدایی.

یادش به خیر توی بهار و پائیز که اون بارونای قشنگ و معروف شیراز میامد از کلاس فرار می کردیم و توی حیاط زیر بارون راه میرفتیم و به واکمن گوش می کردیم. البته اینو عمدتا من و هدا انجام میدادیم. مریم و سیمرا از ما بچه مثبت تر بودند. یه موقع هایی هم از کلاس فرار می کردیم و میرفتیم خونه یکیمون تا باهم حکم بازی کنیم یا به قول خودمون دیندیلی بازی کنیم. خل بودیم به خدا.

شبای امتحان از خوش ترین شبامون بود. مامان من یه قرقروت خیلی خوش مزه درست می کرد و ماشب تا صبح در کنار قرقروت، چای و تنقلات دیگه بیدار میموندیم که خیر سرمون درس بخونیم. بماند که یه موقع هایی هم شیطونه میامد سراغمون و مشغول حکم بازی کردن میشدیم. باید میبودید و میدید که به محض اینکه یکی از مامانا در میزد چطوری بساط ورق رو جمع می کردیم والکی تظاهر می کردیم که داریم درس می خونیم تا اون بیچاره ها هم خوشحال باشند و کماکان به پذیرایی از ما مشغول که آخی بچه هامون دارند درس می خونند. قرقروتای شب، فردا نتیجه خودشو نشون میداد و سر جلسه امتحان به جای اینکه حواسمون به سوالا باشه تمام مدت در حال کنترل قارو قور های دلمون بودیم.

یکی از بزرگترین تفریحاتمون توی ترم های اول تقلب کردن بود. نه اینکه تنبل باشیم ها. نه، اصلا یه کرم خاصی داشت این تقلب. برامون یه تفریح جادوی بود. هرچی استادش سخت گیر تر تقلبش شیرین تر. یادش به خیر یه استادی داشتیم به نام آقای فلاحی – این آقای فلاحی یکی از اون موجوداتی بود که خدا همه چیز رو بهش داده بود. خوش تیپ، خوش سیما، خوش صدا و از همه مهتر اینکه جذبه ای داشت مثال زدنی. حتی لوده ترین بچه ها هم سر کلاس اون مراقب رفتار خودشون بودند وگرنه آقای فلاحی آنچنان ضایعشون می کرد که تا مدتها مایه خنده میشدند. اینا رو گفتم که بگم که یکی از لذیذ ترین تقلب هایی من توی دوران دانشجویی تقلب سر امتحان فینال مبانی کامپیوتر بود که با این آقای فلاح داشتیم. هدا جلوی من نشسته بود و قرار بر این بود که من برگه اونو هم بنویسم. طبق قرار بعد از اینکه برگه خودمو نوشتم، از سرجام بلند شدم و برگه هدا رو برداشتم و برای اونم نوشتم. باید سر کلاس آقای فلاحی می بودید تا میفهمیدید که چقدر اینکار هیجان انگیز بود. بماند که بعدا نتیجه اش رو گرفتم. روزی که واسه نتیجه ها رفتیم هدا 12 شده بود و من رو با 7 انداخته بود. هنوزم حالت بهت و حیرتم یادمه. البته این بهترین افتادن عمرم بود چرا که ترم تابستونه همون درس رو گرفتم و از اونجایی که هیچ شاگرد جدیدی توی این کلاس نبود و همه بچه ها افتاده ترم قبل بودیم، آقای فلاحی درس رو از مقدمه شروع نکرد و تمام مدت کلاس فقط تمرین حل می کردیم و همین باعث شد که مبانی برنامه نویسی برای من خیلی عمیق جا بیافته و بعدها توی کار نتیجه اش رو دیدم.

یکی دیگه از خاطرات تقلبی که یادم میاد سر امتحان معارف اسلامی بود. من توی درسای حفظی کاملا تعطیل بودم ( این مشکل حافظه نیم سوز من همیشه باهام بوده) و درسا رو تقسیم بندی کرده بودیم. درسای حفظی رو هدا می خوند و من واسه خودم صفا می کردم. از اونجایی که معارف تستی بود با هدا قرار گذاشتیم که من دستم رو روی سوال می گذارم و اون با نشون دادن یکی از چهار تا انگشت بهم بگه که جواب چیه. مراقب فهمیده بود که ما تقلب می کنیم. بالای سرمون ایستاده بود و تکون نمی خورد ولی نمی تونست بفهمه که داریم چی کار می کنیم. با اجازه شما با کمال پررویی کل سوالها رو هدا به من رسوند و آخرش هم بایک لبخند فاتحانه بلند شدم و برگه ام رو به همون مراقب دادم. دست هدا درد نکنه بدون اینکه لای کتاب معارف رو باز کرده باشم 18 شدم. نمی دونید برای درسای حفظی سال های آخر که هدا نبود چی کشیدم. همیشه هم با کلی خر خونی آخرش 12- 13 ای میشدم و خدا رو شکر می کردم که نیافتادم.

یادش به خیر ترم اول، زبان داشتیم. همون جلسه اول استاد آمد و ازمون خواست که شروع به روخوانی انگلیسی کنیم. من هم که چه جونم رو بگیرند و چه اینکه بگن توی جمع روخوانی کن. اونم انگلیسی و توی جمع مختلت. کلاس از دو ردیف صندلی های چهار تایی بهم چسبیده تشکیل شده بود که دخترا سمت راست بودن و پسر ها سمت چپ. یادمه که من سر ردیف نشسته بودم. تا استاد گفت که باید رو خوانی کنیم برگشتم به بچه ها گفتم من اصلا نمی تونم روخوانی کنم. کامران نظرپور سر صندلی پسرا، توی همون ردیف مانشسته بود و ظاهرا حرف منو شنیده بود. برگشت و گفت خانم پاکیزه روح نگران نباشید من بهتون میرسونم. خوندن از ردیف پسرا شروع شد و وقتی به نظرپور رسید باید بودید و میدید. منکه دستم رو دلم بود و هر کاری می کردم نمی تونستم خودمو کنترل کنم. یعنی فکر کنم این پسر توی عمرش هیچ وقت انگلیسی حتی به گوشش هم نخورده بود.

خیلی روده درازی کردم ولی خاطره ها یکی بعد از دیگری میان و دلم نمیاد که ننویسمشون. دلم می خواد اینجا ثبت بشه که بعدها بتونم بهش سر بزنم.

پ.ن

مریم، هدا و سمیرا اگه شما چیزی بامزه ای یادتون میاد توی کامنت ها بگذارید چون می خوام داشته باشم.

اونقدر این دوران شیرین بود که نوشتن این خاطرات باعث شد کلی سرحال بیام. احساس می کنم حتی جریان خونم تو بدنم سریع تر شده.

آره به قول محمد جوونی هم بهاری بود و بگذشت.

از اونجایی که مد شده همه همدیگه رو توی وبلاگاشون به بازی دعوت می کنند، منم همه رو به این بازی دعوت می کنم. بازی یادآوری خاطرات دانشگاه. بازی هیجان انگیزی هست، امتحان کنید.

Labels:

Thursday, October 23, 2008

خستگی ذهنی

حاملگی هم دنیای جالبی داره. جسم و روح آدم رو به طرز باور نکردنی تحت تاثیر قرار میده. جدای از همه تغیرات دانسته و ندانسته ای که من توی طول این حاملگی ام داشتم یه چیز برام خیلی جالبه اونم تاثیری هست که حاملگی ام روی انگلیسی حرف زدنم داره. من الان مدت تقریبا 2.5 هست که دارم توی شرکت فعلی کار می کنم و روزی هشت ساعت با محیط انگلیسی به صورت مستقیم در ارتباطم. شرکت ما یه محیط دوستانه داره و همه مدام درحال گپ زدن هستند. برعکس همه رئیس ها که از حرف زدن کارمنداشون بدشون میاد و وقت تلف کردن میدونند، رئیس من اعتقاد داره که محیط کار باید شاداب باشه و از کارمند های خمود و کم حرف خوشش نمیاد. همه اینا رو گفتم که بگم 2.5 کار کردن توی این محیط باعث شده که زبان انگلیسی من پیشرفت خوبی داشته باشه و کاملا از حرف زدن خودم راضی باشم.

ولی از وقتی که حامله شدم میبینم که روز به رز زبانم پسرفت می کنه و گاهی اوقات حتی برای گفتن جملات خیلی ساده و پیش پا افتاده هم به سختی میافتم. حرف زدنم این روزا شده مثل ماههای اولی که به کانادا آمده بودیم و انرژی زیادی ازم می گیره. مدتها بود که دیگه لازم نبود که قبل از حرف زدن به آماده کردن جمله ام به انگلیسی بپردازم.

امروز صبح می بایست یه نفر رو که قراره تو مدتی که من مرخصی زایمان هستم به جای من بیاد رو مصاحبه می کردم. از دیروز حسابی دلشوره داشتم و هی جملاتی رو که می خواستم بهش بگم و یا سوالاتی که ازش داشتم رو تو ذهنم مرور می کردم. مصاحبه به خوبی انجام شد ولی وقتی تمام شد دیدم اونقدر خسته هستم که دلم می خواد برم خونه و فقط بخوابم.

حالا که فکرشو می کنم میبینم یکی از مهمترین چیزایی که منو اذیت می کنه و باعث میشه که هی واسه تمام شدن این دوماه ثانیه شماری کنم همینه.

خلاصه اینکه ای پدرا ببینید که این حاملگی با ما چه ها که نمی کنه.

Labels:

Wednesday, October 22, 2008

بازم دلم تنگه

فقط آمدم که اعلام کنم که من دوباره به شدت دپرس هستم.

دیشب برای اولین بار برف زمستونی امسال آمد. از این کشور لعنتی متنفرم. از سرماش. از هوای دلگیر و افسرده کننده زمستونش.

دلم هوای گرم و مطبوع شهر عزیزم شیراز رو می خواد با آدمای خاکی و خونگرمش. دلم نسیم خنک و دلچسب شبای تابستونشو می خواد. بوی مست کننده بهار نارنج بهارش رو. دلم شبای حافظیه رو می خواد.

دلم خرید کردن با مامانمو میخواد. درددل های با باباییمو.

دلم یه چمران گردی حسابی با داداشیامو می خواد که اونا ویراژ برن و من سرشون داد بکشم که من دیگه مامان شدم و شیرم خشک میشه اگه بترسم.

مهمونی های خانوادگی خانواده خوشحالمو که با دلیل و بیدلیل دورهم جمع میشیم و به رقص و پایکوبی ختم میشه.

دلم تا صبح بیدار موندن خونه مادرشوهر رو می خواد و حرفهای خاله زنکی درگوشی با محمد و خواهر شوهرم سهیلا به همراه تخمه آفتابگردون و بستنی و هرچیز نوبرانه فصل.

آخ که چقدر دلتنگم.

دلم شب تا صبح بیدار موندن با مریم نازنینم رو می خواد به همراه نوای دلچسب شهرام ناظری و سکوت سرشار از ناگفته هاست.

بی قیدی و بی خیالی مهمون بودن خونه مامان، فراموش کردن اینکه دیگه مامان شدم و احساس لذت بخش دوباره دختر خونه بودن.

دلم تنگه. خیلی تنگ. اگه بخوام از همه اون چیزایی که دلم می خواد حرف بزنم تا فردا باید بنویسم هی دلم اینو می خواد و اونو می خواد بگم. فقط اینو بگم که دلم بدجوری تنگ.

Labels: ,

Tuesday, October 21, 2008

با توام ای نازنین

چقدر باخودت صادقی؟ چقدر واقعا به فکر حل مشکل زندگی ات هستی؟ صادقانه بگواصلا به فکر حل مشکل هستی و یا اینکه فقط و فقط می خوای خودتو اثبات کنی؟ آره با تو هستم. با خود خود تو. چی می خوای از زندگیت؟ دنبال چی هستی؟ چرا دور خودت می گردی؟ چرا فقط مینالی؟ چرا قدر زیبایی های زندگی ات رو نمیدونی؟ فقط با دیگرون می جنگی که ثابت کنی که تو هم هستی. با دیگرونی که فکر و ایدشون 180 درجه با تو متفاوته.

ازت عصبانی ام. خیلی زیاد. می دونم که حتی اینو نمیدونی. حتی نمیدونی که اینقدر برام مهم باشه. دلم می خواست می تونستم که باهات توی یه اتاق تنها باشم و دو ساعت سرت داد بزنم. داد بزنم و بگم که این راه که میروی به ترکستان است. کاش می تونستم بهت بگم که چقدر داری اشتباه می کنی. که چقدر ساده داری همه چیزهایی قشنگی رو که داری از دست میدی. با فکرهای واهی داری آینده خودت ووابستگانت رو خراب می کنی.

نازنینم، زندگی مثل خمیری توی دست ماست. همون شکلی میشه که تو داری با دستات میسازی. چشاتو باز کن ببین که داری با خمیر زندگیت چی کار می کنی. بدون که قربانی نیستی. تو یه سکان داری. نگذار که سکان از دستت در بره و کشتی زندگی ات توی بیکران دریا گم بشه.

ول کن ایده آل ها رو. آره نه تو، نه من و نه خیلی های دیگه ( و شایدم هیچ کس) ایده آل رو نداره. خوب حالا که چی؟ تو چقدر قدر اونهایی رو که داری میدونی؟ چقدر از وجود داشته هات لذت میبری که که غصه نداشته ها رو می خوری؟ قانع باش و صبور. باور کن که اونوقت زندگی به کامت خواهد بود.

دوستم، نازنینم، کاش می تونستم این حرفها رو رو در رو بهت بزنم. کاش می تونستم که بگم که چطور دارم میبینم که کشتی زندگی ات داره روز به روز گم و گم تر میشه و من حتی نمی تونم که دستی تکون بدم که تورو به خودت بیارم. کاش خودت از خواب بیدارشی. امروز، همین حالا و نه وقتی که خیلی دیر شده.

Monday, October 20, 2008

اردوی خود را چگونه گذراندید

جمعه با پسرم به اردو رفتیم. نمی تونم شیرینی این روز قشنگ رو اونجوری که حقش هست واستون تشریح کنم. فقط اینو بگم که یه روز پر از شادی و انرژی بود. پسر کوچولوی من به شدت هیجان زده بود.

برای بچه های زیر سه سال که تادلر به حساب میان آمدن یک همراه ضروری بود. خوب پسر دوسال و سه ماهه منم این شانس رو به مامانش داد که همراش بره و از این روز زیبا لذت ببره. توی اتوبوس نشستیم و تو هر صندلی دو تایی بچه ای به همراه، همراهش نشته بود. پسرک عاشق ماشین من حسابی ذوق زده بود و داشت برای خودش بلبل زبونی می کرد. تمام طول راه رو بچه های بزرگتر به همراه مربی ها آواز می خوندند و باربد هم که به علت کوچیک بودن همه شعرها رو بلد نبود فقط قسمتهایی رو که می تونست باهاشون تکرار می کرد.

ساعت 10 به مزرعه کدوها رسیدیم. یه جای خیلی زیبا و دیدنی بود پر از کدوهای بزرگ و کوچک که همه جا روی زمین پخش شده بودند. یه قسمت بود که پر از اسباب بازی های مختلف، دور تا دور هم عروسک های ترسناک واسه هالوین – که البته من از این قسمتش چندان خوشحال نشدم چون واسه بچه ها مناسب نبود. اگرچه که باربد ازشون نترسید.

برنانه به این شکل بود که همه بچه ها جمع میشدند و یه خانم واسشون در مورد کدو حلوایی توضیح میداد و اینکه چطوری واسه هالوین تزئینش کنیم و اینکه ساختار کدو چی هست و ... باربد و تادلرهای دیگه خیلی کوچولو بودند و چیزی از موضوع نمی فهمیدند. بنابراین هر کدوم یه جا مشغول به بازی بودند. پسر من هم که دست به دست دوست عزیزش ماتیو ( عکس زیر) برای خودش می گشت وبازی می کرد.


بعدش برنامه بازی توی محوطه اسباب بازی ها بود و شعر خونی و شادی. ساعت 11:30 هم بهشون نهار دادند که شامل ساندویچ پنیر چدار، تن ماهی و تخم مرغ به همراه آب سیب بود. که پسرک من هیچ کدوم رو نخورد و فقط با موز و بلوبری که من براش برده بودم خودشو سیر کرد. بعدشم که بچه ها رفتند و برای خودشون کدو انتخاب کردند و ساعت 12:30 سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم.

دیدن قهقهه های شادی پسرکم که دست تو دست دوستش داشت و با هم میدویند می پریدند و فارغ از همه دنیا فقط شادی می کردند منو به اوج آسمونا میبرد. روز جمعه من همسفر یه اتوبوس فرشته بودم که خدا از آسمون مامورشون کرده که به خونه های ما بیان و دلامونو نرم کنند. پاکی و بی آلایشی رو به یادمون بیارن.

به مدرسه که رسیدیم پسرکم رو سوار ماشینش کردم و برگشتیم خونه. توی راه از خستگی خوابش برد. وقتی که 2 ساعت بعد بیدار شد تا مدتها گریه می کرد. انگاری یادش رفته بود که برگشیم و انتظار داشت که بین دوستاش از خواب بیدار بشه.

اینم چند تا از عکس های اون روز:

آقای شوهر که آمده بود تا زن و بچه اش رو بدرقه کنه. حتی با وجودی که باعث میشد که دیر به سر کار برسه.


باربد و مه گل که دقیقا 18 روز از باربد کوچکتره و توی همون بیمارستان باربد به دنیا آمده


پسرکم وسط کدوها

اینم منووفرشته ام


Labels:

Thursday, October 16, 2008

به دخترم

گلکم

فقط آمدم اینجا که بگم که ضربه هات قوی ترشدن. حرکت نرمت رو زیر پوستم احساس می کنم و سرشار از شادی میشم. حالا دیگه فقط لگد زدن نیست یه جورایی مثل ماهی از یه طرف به طرف دیگه میری. دخترک 5 ماه و نیمه مامان، برقص و پای کوبی کن.

هستی مامان، دلم واسه بابایی می سوزه که نمی تونه این احساس شیرین رو درک کنه. حس اینکه توی نازنین تو وجود من داری واسه خودت دست و پا میزنی و با مامانی یه رابطه آسمانی برقرار میکنی.

حسابی سرگرم کارم و دارم با برنامه ای که باهاش کارمی کنم دست و پنجه نرم می کنم که یه دفعه یه ضربه نازت منو وادار میکنه که دستم رو از روی کیبورد بردارم و تورو نوازش کنم و قربون صدقه ات برم. نازنینم برای دیدنت بیتابم. دلم می خواد به دنیا بیای تا تو آغوش بگیرمت، به چشمای قشنگت چشم بدوزم و توی معصومیت و زیبایش غرق بشم.

دخترکم، فردا قراره که با داداشی سه تایی بریم به اردو. این اولین اردوی زندگی داداشی هست و اولین تجربه اردوی مامان، به عنوان یه مادر. چقدر خوشحالم که تو هم با ما هستی. جای بابایی خیلی خالی خواهد بود. در عوض واسش کلی فیلم و عکس خواهیم آورد.

مامانی که یه دنیا عاشقته

Labels:

Wednesday, October 15, 2008

هشت ساله شدیم

این پست رو دارم با دوروز تاخیر مینویسم.

راستش خبر اینکه ما هشت ساله شدیم. هشت سال پیش روز 20 مهر که مصادف بود با تولد امام علی من به عقد مردی درآمدم که قراره تا آخر عمر سایه سرم باشه. توی محضری که تو میدون عظیمیه کرج قرار داشت بله رو گفتم و و قدم به مرحله جدیدی از زندگی گذاشتم که برام مثل یه دالون تاریک و ناآشنا بود. نه تجربه ای داشتم و نه مثل خیلی از دخترای دیگه خودمو واسش آماده کرده بودم. افتان و خیزان راهمو پیدا کردم. توی این راه همیشه همراه خوبم باهام بود و دستم رو گرفت. بارها زمین خوردم واین دست همراهم بود که بلندم کرد. حتی گاهی بازور و خشونت. بهم اجازه درجا زدن نداد. اجازه ماندن و ناامید شدن نداد. با هم از تاریکی بیرون آمدیم و به دشت نور رسیدیم.

توی این هشت سال بالا و پائین های زیادی داشتیم. ولی بالا و پائین هایی که به مرور دامنه تغیراتش کم و کمتر شده. حالا دیگه همدیگه رو خوب میشناسیم. حساسیت ها، نقاط ضعف و قوت همو میدونیم و به اندازه یک عمر به هم وابسته ایم. توی این سالها یاد گرفتم که ایده آل گرا نباشم. یاد گرفتم که قدر خوبی های همسرم رو بدونم و از خوشبخت بودنم خوشحال باشم. یاد گرفتم که قربانی نباشم.

همسر خوبم بابت همراهی ها، مهربونی ها و صبوری هات ازت ممنونم. خوشحالم که دست سرنوشت منو و تورو توی یه راه قرار داد و همراه کرد.

پ.ن.

از آنجایی که سالگرد ازدواج ما تقریبا مصادف با Thanksgiving هست، از سال اولی که به اینجا آمدیم روز Thanksgiving رو روز سالگرد گرفتیم وجای همه عزیزان خالی، به رسم مردم اینجا بوقلمون درست کردیم. امسال هم این مراسم رو با حضور یکی از دوستانمون داشتیم. توی این روز منم از اینکه هر روز زندگی ام بهتر از دیروزه شکر گزاری کردم. از اینکه همسر خوب وپسری نازنین و شاداب دارم خدا رو شکر کردم.

Labels:

Tuesday, October 14, 2008

حس نوشتن

نمی دونم چرا یه روزایی اصلا حس نوشتن ندارم. انگار یه چیزی تو وجودم لج می کنه و نمی گذاره بنویسم. مثل یه بغض میشه و راه گلومو میگیره. مطلب واسه نوشتن دارم ولی دستم به نوشتن نمیره.

مثل حسی که امروز دارم. از صبح تاحالا چندین بار دوستای نازنینم باهام تماس گرفتند و پرسیدند که چرا پست جدید ندارم. راستش اونقدر حال و روحیه ام این روزها متغیره که خودم هم از دست خودم خسته شدم، چه برسه به اون بیچاره هایی که پست هامو می خونند. می دونم که همه اینها از اثرات حاملگی هست که دست به دست دلتنگی و افسردگی من داده و داره بهم دهن کجی می کنه ولی گناه شما بیچاره هایی که این صفحه رو باز می کنید چیه. شمایی که شرط می بندم تو دلتون میگید بابا تکلیف آدم با این پیمانه هم معلوم نیست، یه روز خوشه یه روزناخوش. یه روز از خوشی ذوق مرگه، یه روز از غصه لب و لوچه اش آویزون.

می دونید چیه، راستش در مجموع حالم از همیشه زندگی ام بهتره. یعنی یه آرامش عمیق و ثابتی ته دلم هست. مثل دریا، همون دریایی که اینقدر عاشقشم. توی طوفانی ترین حالت ها هم عمق دریا آرومه و فقط این لایه رویی آب هست که دستخوش طوفان میشه. حال منم اینجوریه. اون آرامشی که همیشه و همیشه دنبالش بودم مدتهاست که مهمون دلم شده و قلبمو آروم کرده ولی در عین حال خوب مثل هر آدم دیگه ای زیر وبالا دارم.

جالبه نوشتن همین چند سطر چقدر آرومم کرد. دوستای نازنیینم ممنون. واقعا حالم بهتره.

Labels:

Friday, October 10, 2008

من و مشکلات موهای کمندم

بعد از مدتها که به دلیل در برزخ بودن موهام ( فاصله بین کوتاهی و بلندی که به شدت بیریخت هست و هیچ کاریش هم نمیشه کرد) هر روز مثل کلفت ها موهام رو دم موشی می بستم – توجه کنید، دم موشی نه دم اسبی –و با چند تا گیره رشته های کوتاه پهلوی مورو با بدبختی به کله ام بند می کردم، امروز بالاخره موهامو سشوار کشیدم.

هیچ کار خاصی نکردم فقط موهای خیسم رو با سشوار خشک کردم و با برس لبه های پشتیش رو که مثل شمشیر خدایان رو به بیرون و سیخ هستند کمی رو به زیر کردم.

همین کار کوچولو که فقط 7-8 دقیقه طول کشید کلی بهم روحیه داد. احساس سبک بودن می کردم. بخصوص که موقع نهار هم تا کتابخونه رفتم و کمی پیاده روی کردم. از اینکه باد موهامو به حرکت در میاورد حس زنانه خوبی بهم دست داده بود اونقدری که چند باری ناخود آگاه دستم به سمت موهام رفت و دستی توشون کشیدم و احساس سرخوشی کردم.

راستش توی پنج ماه گذشته اصلا به خودم نرسیدم و دقیقا مثل مردای بیعار زندگی کردم. به قول آقای الف ظاهرا مرد درونم خیلی بر وجودم غلبه کرده بود. دیروز که حسابی موهای شلخته ام بهم ریخته بود و در اثر باد همون رشته های سمج غیر کنترل هم از زیر موگیر ها بیرون آمده بودند، قیافه ام دقیقا مثل این کولی های خیابون گرد شده بود. از سر کار که برگشتم طبق معمول همیشه بعد از پیوستن به آقای شوهرو پسرکم به دومینین رفته بودیم تا کمی خرید کنیم. یه لحظه سنگینی نگاه محمد رو روی خودم حس کردم وقتی برگشتم دیدم داره موهامو نگاه می کنه. حس خیلی بدی بهم دست داد. از خودم خجالت کشیدم. این شد که باعث شد که امروز خودمو بکشم و 7-8 دقیقه وقت صرف این موهای وحشی بکنم.

وقتی محمد دیدم گفت دیگه هیچ وقت موهاتو نبند اینجوری خیلی بهتره.

بعضی وقتها خیلی ازش حرص می خورم. هیچ وقت درمورد ظاهر من اظهار نظرنمی کنه. نه به دلیل اینکه مثل بابای خودم بیدقته و اگه مامانم موهاشو قرمز هم کنه متوجه نمیشه. نه، محمد از دقیق ترین آدمهای دنیاست. اما واسه خودش فلسفه ای داره که یه جورایی هم درسته ولی خوب حرص منو در میاره. محمد اعتقاد داره که اگه مثلا ازاینکه من موهامو رنگ کنم احساس خرسندی کنه به معنی این هست که وقتی که موهام رنگ نداره از ظاهرم راضی نیست. به هرحال منطق قشنگی هست ولی منو حرص می ده.

من اعتقاد دارم که نیمی از حس خودآرایی خانم ها از توجهی که از شوهرشون می بینند سرچشمه میگیره و خوب البته نیمه دیگر حس خدا دادی هست که تو وجود ما زنها وجود داره.

خوب در مورد من اون نیمه اول که خیلی ضعیفه و نیمه دوم رو هم که خدا کلا یادش رفته به من بده. خلاصه اینه که من بشتر اوقات مثل کلفت خونه هستم و نه زن خونه :)


پ.ن

این پست آقای الف رو بخونید. خیلی جالب هست. شاید توی یه پست جداگانه در موردش نوشتم.

پ.ن2

فکر نکنید که حالا چه موهایی کمندی دارم که از وزیدن باد درش لذت بردم ها. کلا موهای من با زحمت تاپشت گردنم میرسه :)

Labels:

آخ جون میریم به اردو

پسرکم بلایی شده. شبا میاد و با ددیش در دل می کنه که سوزی منو پوش* کرد. نمی دونم که این سوزی بلا گرفته کی هست که پسرک منو پوش می کنه.

هفته دیگه قراره که اولین اردوی زندگیش رو بره. قرار هست که به مناسبت هالوین ببرنشون به مزرعه پامکین*. توی نامه نوشته شده که یه بزرگتر هم باید باهاشون بیاد. بنابراین بنده هم قرار هست که جمعه هفته دیگه با پسرکم بریم گردش. خیلی هیجان زده هستم. فکر کنم که این کمی حالمو خوب کنه. به نظرم خیلی باید به بچه ها خوش بگذره به خصوص که با ماماناشون هستند.

در ضمن امروزبعد از تقریبا 5 ماه کافی خوردم.صبح که از راه رسیدم دیدم که چه بوی دلچسبی میاد. تعجب کردم آخه از اول حاملگی ام بوی کافی اذیتم می کرد. دلمو زدم به دریا و رفتم واسه خودم یه لیوان ریختم. از بوش به هیجان آمده بودم. مدتها بود که دلم واسه حس کافی خوردن تنگ شده بود ولی جرئت نمی کردم که بخورم.

جای همه شما عزیزان خالی، چقدر هم که چسبید. شیطونه میگه برم و یه کافی دیگه بخورم.


* پوش کردن: هل دادن

* پامکین: کدوی هلوایی بزرگ هست که به مناسبت هالوین توشو خالی می کنند و به شکلهای ترسیناک تزئینش می کنند.

Labels:

Thursday, October 09, 2008

چی بگم از دل تنگم

بازم:

به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا ، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

(محمد رضا شفیعی کدکنی)

اینو با همون صدای گرم و گیرای شهرام ناظری عزیز بخونید.

Labels:

Monday, October 06, 2008

عجب عمر زود می گذره

ساعت 12:30 شبه. محمد وقت MRI داشت و نیم ساعتی هست که رفت. اصرار داشت که من بخوابم ولی خوابم نمیره. با وجودی که اینجا کشور کاملا امنی هست ولی بازم تا برنگرده دلشوره دارم. مرد کوچیکم روی تختمون خوابیده و وجودش بهم دلگرمی و آرامش میده. باورم نمیشه که این موجود آسیب پذیر کوچولو بتونه اینجوری منو دلگرم کنه.

پامیشم و لباسای محمد رو میارم و مشغول به کار نفرت انگیز اتو زدن میشم. برای وقت کشی بد نیست. از سر بیحوصلگی تلوزیون رو روشن می کنم و کانالا رو میگردم. یه دفعه یه تصویر آشنای قدیمی توجهم رو جلب میکنه. فیلم محبوبم Body Guard رو داره نشون میده. حسابی سرحال میام و با انرژی به اتو کشیدنم ادامه میدم.

چقدر من این فیلم رو دوست داشتم. یادمه که همیشه از کوین کستنر بدمی میامد ولی از سر این فیلم به هنرپیشه محبوبم تبدیل شد. ویتنی هاستون هم که عشقم بود دیگه.

اینبار که فیلم رومیدیدم، هنوزم واسم خاطره انگیز بود ولی یه حالت بچه گانه و عجیبی داشت. مثل اینکه مثلا کتابای فهیمه رحیمی رو که توی سالهای دبیرستان با شوق می خوندی حالا بخوای دوباره بخونی. ولی نه خدایش خیلی بی انصافی کردم اصلا به این تهوع آوری نبود ولی مثل قبل نبود.

بازم با آهنگاش و بابازی قشنگ کوین کاستنر لذت بردم. کنجکاو شدم که ببینم که چند سال پیش برای اولین بار فیلم رو دیدم. باورم نمیشد 16 سال پیش بوده.

آقای شوهر ساعت 1:30 آمد و من فاتحانه دسته لباسای اتو شده رو نشون دادم و با هم نیم ساعت آخر فیلم رو دیدم.

چقدر خوبه که همسرا همیشه سر به یه بالین داشته باشند و حضور همدیگه رو حس کنند. نگذارند لذت بودن دیگری توی غبار روزمرگی گم بشه.

Labels:

Sunday, October 05, 2008

لذت بادمجان پوست کردن

محمد هنوز خوابه و فقط من و باربد بیداریم. بیچاره دیشب تا صبح داشت کار می کرد و ساعت 5 صبح خوابید. من و باربد سعی می کنیم که با حداقل سروصدا کارامونو بکنیم.

بادمجونها رو می شورم و میام چهار زانو روی زمین میشینم و به پوست گرفتنشون مشغول میشم. باربد کمی اونطرف تر داره با لب تاپش بازی می کنه. مشغول پوست گرفتن هستم که یه دفعه یه حس خیلی خوبی بهم دست میده. احساس خانم خونه بودن می کنم و اینکه تنها دقدقه ام نهار ظهره و رسیدگی به امور پسرم. سرشار از مسرت میشم. نمی دونم چرا تازگی ها اینقدر کار بیرون رو شونه ام سنگینی می کنه. منی که همیشه عاشق کارم بودم و همیشه هم خدا رو شکر موفق بودم. توی شرکت موقعیت خوبی دارم و کارای مهمی دارم انجام می دم. اختصاصا که می دونند که تا سه ماه دیگه بیشتر نیستم و بعد از اون به مرخصی زایمان میرم، سعی می کنند که بیشترین استفاده رو بکنند. با همه این حرفا احساس می کنم که یه چیزی غلطه. انگاری به اونجا تعلق ندارم. نمی دونم شاید این احساس زودگذر باشه و بعد از یه مدت خونه داری ومشغول بودن به پی پی و ونگ ونگ بچه برطرف بشه.

هیچوقت فکر نمی کردم که زمانی پوست گرفتن بادمجون به همراه سوالهای پسرم که گه گاهی فقط و فقط برای اینکه با مامانش حرفی زده باشه می پرسه اینقدر برام شیرین باشه.

فکر کنم که با اینهمه احساسی که برای پوست گرفتن بادمجونها خرج کردم حتما خورشت بادمجون لذیذی خواهد شد. جای همه شما خالی.

در ضمن تنها دو ماه و 26 روز دیگه از سر کار رفتنم باقی مونده :)


پ.ن.

راستش بعد از بررسی های فراوان با محمد هیچکدوممون به طور قطعی یادمون نیامد که دقدقه رو چطوری می نویسند.

از کسانی که مثل ما سوادشون نم نکشیده در خواست می شود که املای صحیح آنرا برام کامنت بگذارند :)


Labels:

Wednesday, October 01, 2008

لحظه هایی از باربد

پسر کوچولوی من داره بزرگ میشه. چند روزی هست که وقتی توی خیابون راه میریم شروع می کنه به خوندن حروف و اعداد روی تابلوها. اولین بار جلوی Winners بود که دیدم داره یه چیزی رو زمزمه میکنه. دقت که کردم دیدم داره حروف کلمه Winners رو از روی تابلو می خونه. یه دفعه یه دنیا عشق و شور به دلم ریخت از فکر اینکه پسرم داره سواددار میشه کلی ذوق کردم. کلا علاقه خاصی به خوندن حروف داره و از اینکار خسته نمیشه.

این روزا یه کارایی می کنه که سرشار از غرور میشیم. پسر دوساله من کم کم داره از خودش فهم و درک نشون میده. دیشب شب عید فطر بود و محمد از مدتها پیش تصمیم گرفته بود که به مناسبت عید واسه شرکت گز ببره. دیشب طرفای ساعت 10 بود که مسجد امام علی اعلام کرد که عید شده و محمد گز نخریده بود. من مهیایی خواب شده بودم و داشتم باربد رو هم واسه خواب آماده می کردم. محمد تصمیم گرفت که بره و گز بخره.

به محض اینکه لباسش رو پوشید باربد شروع کرد به گریه کردن و ددی ددی کردن. محمد بغلش کرد. باربدم سرش رو گذاشت رو شونه محمد و به من بای بای کرد که یعنی داره با ددیش میره. اونم لباس به تن حدود یه بیست دقیقه چرخوندش، بعد باربدرو که مست خواب شده بود گذاشت توی تخت پیش من. پسرک فهمیده من هم برگشت و به ددیش یه بای بای گفت و بعد توی بغل من خوابید. اینقدر این کار رو قشنگ انجام داد که انگار داشت از محمد بابت صبوری ونرفتنش تشکر میکرد و در ضمن اینکه درک می کرد که ددی نمی تونه ببردش.

چند وقت پیش یه روز از مهد که آمد خیلی سرحال و خوشحال بود ومرتب می گفت باربد ایز هپی. خیلی خوشم آمد از اون به بعد روزی چند بار ازش میپرسم که بابد هپی هست؟ و اونم همیشه جوابش یه دونه از اون یا های طولانی و خوشکلش هست. از این سوال و جوابی که باهاش دارم خوشش میاد و احساس خوبی بهم دست میده. دلم می خواد همیشه خودش رویه آدم شاد بدونه.