بچه آهوی من
چقدر سخته که بشینی و ببینی که پاره تنت داره درد می کشه و مانعش نشی. به نظر من این سخت ترین قسمت پدر و مادر بودنه. دیشب باربد همه ورقهای بازی رو رو زمین پهن کرده بود و روشون میپرید بالا و با باسن محکم خودش رو می انداخت روی ورقها و از لیزی اونها خوشش میامد. با وجودی که لااقل به نظر من و محمد کار خیلی دردناکی بود ولی خودش غش می کرد از خنده. من و محمد هم به خودمون می پیچیدیم که مانعش نشیم و جلوی مواظب باش گفتن های خودمون رو بگیریم.
همون موقع به این فکر می کردم که چقدر شعار دادن در مورد این چیزها ساده است و چقدر عمل کردن به اونها سخت. اونی که ما دیشب تجربه اش کردیم در برابر تجربه هایی که رو در رو داریم خیلی ناچیز بود. ولی حتی همین تجربه کوچیک هم خیلی دردناک بود.
یادمه که همیشه با مامان و بابا در مورد برادرام بحث داشتم. همیشه بهشون می گفتم چرا اینقدر حرص درس خوندنشون رو می خورید چرا نمی گذارید یه بار تجدید بیارن تا دستشون بیاد یا مسائلی از این قبیل. حالا می فهمم که چقدر اونموقع خام بودم. عمل کردن به این چیزا خیلی سخت هست. باید بگذاری که قلبت پاره پاره بشه تا پاره تنت خودش گامهاشو استوار کنه. مثل اون بچه آهویی که برای برداشتن قدمهای اول بارها زمین می خوره، درد می کشه تا بتونه استوار و پابرجا بایسته و توی تمام این مدت مادرش میاسته و فقط نگاه می کنه. بعد از اون هست که برای همه عمرش می تونه عروس تیز پای صحرا باشه.
کاش منم بتونم که بگذارم بچه هام خودشون گامهاشون رو استوار کنند وترسهام مانع از رشد اونها نشه.