تولدی دیگر

Thursday, July 31, 2008

جلسه خانوادگی

دیروز وقتی که رسیدم خونه دیدم که محمد در حالی که یه دستش به باربد و داره لباساشو عوض می کنه دست دیگش گوشی سلفونش رو نگه داشته و داره با یکی فارسی صحبت می کنه. از صحبتاش متوجه شدم که داره با مامان من صحبت می کنه. تعجب کردم آخه وسط هفته معمولا زنگ نمی زدند و همیشه مامان شنبه ها تماس می گرفت. کمی بعد هم قطع کردند. من که حسابی کنجکاو شده بودم با تعجب پرسیدم پس چرا مامان با من حرف نزدن. معلوم شد که مامان دیده من از راه رسیدم گفته که بعدا زنگ می زنه تا من کمی فرصت استراحت داشته باشم. الهی قربون دل مهربون مامانم برم که با وجودی که ساعت سه نیمه شب بود ولی ترجیح داد که بیشتر بیدار بمونه ولی دخترش بتونه نفسی تازه کنه. خلاصه بعد از نیم ساعت بابا زنگ زد! معلوم شد که بابا اعلام جلسه خانوادگی کرده و همه بیدار موندن تا منم از راه برسم و جلسه رو تشکیل بدن. سیامک هم آمده بود. دلم به شدت گرفت. تصورشون کردم که همه توی سالن نشستند و اینکه چقدر جای من بینشون خالیه و اینکه من آخه اینور دنیا دارم چی کار می کنم. بماند. آره موضوعی پیش آمده بود و لازم بود که همه نظر بدن. خوب من با توجه به اینکه بچه بزرگ خونه هستم نقش خاصی توی خانواده دارم و خیلی هم این نقش رو دوست دارم. من یه جورایی کاتالیزور خانواده هستم. هرکس که یه کاره مهم و یه جورایی نشدنی داشته باشه از طریق من انجامش میده. اگه مامان بابا، چیزی رو از سیامک و یا امیر بخوان و براشون مطرح کردنش سخت باشه، پیمانه خانم واسطه میشه و انجامش میده ویا برعکس اگه داداشی ها (آخ فداشون شم چقدر دلم برایشون تنگ شده) چیزی از مامان بابا بخواند از من می خواند که واسطه بشم. نقشم رو دوست دارم. یه موقع هایی دردسر زیادی داره ( تقریبا همیشه) ولی دردسرش رو به جون می خرم. آره دیروز هم یکی از همین جلسه ها بود که سه نفر سر یه موضوع توافق داشتند و نفر چهارم راضی نمیشد و حالا نظر منو می خواستند و همچنین اینکه یه جوری نفر چهارم رو راضی کنم. جلسه به خیر و خوشی برگذار شد وهمه راضی بودند، جزمن بیچاره که توی دلم زار می زدم که پیمانه اینور دنیا داری چه کار می کنی؟ این رفاه این آزادی و هزار کوفت و زهر مار دیگه آیا ارزش miss کردن یکی از این جلسه های شیرین خانوادگی رو داره؟ آیا ارزش اینو داره که دلت برای آغوش پدر و مادرت لک بزنه و فقط حسرتش رو بخوری؟ برای راز و نیاز ها و خلوت های خصوصی با برادرات بیتاب باشی و فقط خوشحال باشی که داری توی کانادا برای خودت در رفاه و آسایش زندگی می کنی؟ آخه معنی آسایش رو می دونی؟

Wednesday, July 30, 2008

یه جمله زیبا

زنده بودن را به بيداري بگذرانيم که سالها به اجبار خواهيم خفت! (دکتر علي شريعتي)

این جمله زیبا از دکترشریعتی را دوست عزیزم مریم زبرجد برام فرستاده بود. وقتی خوندمش دلم بدجوری گرفت. احساس کردم که چقدر وقت کمه و من چقدر کار نکرده دارم. روزام رو بررسی کردم تا ببینم که واقعا چند درصدروزم رو واقعا بیدارم و چقدرش رو در خواب خرگوشی به سر میبرم. روزای زندگی ام خیلی سریع دارن می گذرند. بدون اینکه گذرشون رو به درستی احساس کنم. راستش به نظرم میرسه از وقتی که مرز 30 سالگی رو رد کردم یه جورایی انگار روزها حتی سریعتر هم می گذرند. باید مراقب بود. یه دنیا کار دارم ولی متاسفانه همش در گرو به دنیا آمدن این نی نی نازنین. ثانیه ای نیست که خواب و خیال 6 ماهه دیگه رو نبینم. به امید زودتر گذشتن این 6 ماه.

Tuesday, July 29, 2008

چرا کانادا

دیروز داشتم با یه عزیزی درمورد دوستی صحبت می کردم که قراره به کانادا بیاد. اون عزیز اعتقاد داشت که دوست مشترکمون نمی دونه که چرا می خواد به کانادا بیاد. کمی در مورد این مسئله با هم گپ زدیم. بعد که تنها شدم به گذشته برگشتم، به اون روزهایی که تب و تاب کانادا منو گرفته بود. سعی کردم که دقیقا به یاد بیارم که انگیزه من برای کانادا چی بود. نتیجه برام خیلی جالب بود. اول از همه اینکه سفری داشتم به خاطرات گذشته و روزهای پر شروشور جوونی. یادش به خیر چه سر بی باکی داشتم و چه دل پر آرزویی. مثل همه جوونها می خواستم دنیا رو عوض کنم.

بگذریم. داشتم در مورد دلائلم برای مهاجرت به کانادا می گفتم. راستش دلائلم زیاد بود. یکی از اونها مسائل فرهنگی بود که کمی آزارم میداد. دخالت های بیجای آدم ها توی زندگی هم دیگه و.... (بماند که الان مرده همون دخالتام و می دونم که اون دخالتها از کجا سرچشمه می گیره و اینکه پشت همون دخالتهای ساده چه دنیای قشنگی نهفته است) دلم می خواست زندگی مستقل رو تجربه کنم ولی خوب با فرهنگ ایران جور در نمیامد و معنی زندگی مستقل برای یک دختر همان ازدواج بود که من ازش فراری بودم.(اگرچه که آخرش هم قسمتم این بود که ازدواج کنم و بیام و بابت این قسمت از خدا ممنونم. این بهترین اتفاق زندگیم بود). اما همه اینها دلائل جنبی بود. راستش مهمترین دلیل واسه من این بود که می خواستم خودمو بشناسم. آره می دونم خیلی جمله کلیشه ای هست ولی باور کنید که من کلیشه ای به کار نمی بردمش. من یه دختر پریشون و سردرگم بودم که توی دنیا گم شده بودم. با هیچ ساختاری همخونی نداشتم. نه با ذات دختر بودنم، نه با باورهای جامعه واقعا با هیچ چیز. جاو جایگاه خودمو توی زندگی نمی دونستم. کیم، چی ام، چه کاره ام. هیچ کدوم رو نمیدونستم. الان که دارم به این حال های اونموقع ام فکر می کنم، بازم مثل همون موقع ها سراپا اضطراب شده ام. اونوقت ها اضطراب یه بخش جدایی ناپذیر زندگی ام بود. آره دلم می خواست خودمو پیدا کنم. دلم می خواست هستی و جایگاهمو توی این دنیا بشناسم. با همه این فکر و خیالا به این ور دنیا آمدم. آلان که دارم بررسی می کنم می بینم که واقعا به همه اون چیزایی که می خواستم رسیدم. اون پیمانه آشوب زده الان به یه موجود آروم تبدیل شده. به کسی که میدونه از زندگی چی می خواد و هدفش چیه. من این پیمانه رو خیلی بیشتر دوست دارم. به خودم می بالم که تونستم کاری به این بزرگی رو انجام بدم. به خودم میبالم که 9 سال پیش توی اوج جوونی و بیفکری یه تصمیم درست و عاقلانه گرفتم. به خودم میبالم که از اولش می دونستم که برای چی دارم به کانادا میام و فقط برای فکروخیالای واهی نیامدم. برای داشتن زندگی مرفه، پول و آزادی نیامدم. با یه انگیزه واقعی آمدم و بهش رسیدم.

Tuesday, July 22, 2008

شکیبایی هم پر کشید

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

الانی که دارم این پست رو میریزم سر کار هستم و اشکام داره ناخود آگاه میریزه. هنوز طنین صدای گرمش توی گوشمه. اون سلامای خاطره انگیزش که انگار خودش هم می دونست که چقدر دلنشینن و توی همه کاراش یه جورایی استفاده می کرد. روحش شاد . خاطرات خیلی زیادی از هامونش ، نامه هاش، و از همه مهمتر پری دارم. دلم بدجوری گرفته و افسوس که توی این غربت حتی به نامه هاش هم دسترسی ندارم........

Thursday, July 17, 2008

دنبای سرمایه داری

قبلا درمورد همکارم باهاتون حرف زدم و اینکه همسن پدر من هست و اینکه من هر موقع می بینمش که با چه تلاشی سعی می کنه که توی این دنیای دیونه IT خودش رو آپ تو دیت نگه داره چطور تحسینش می کنم.و براش احترام خاصی قائل هستم. اگرچه به خاطر همین سن بالاش گاهی اوقات کار کردن باهاش کمی سخت میشه. می دونید رادنی یه آقای چاینیز 55 سالست. به دلیل بک گراند شرقی که داره ناخودآگاه در برابر خانم ها جبهه می گیره. هر موقع که من می خوام در مورد موضوعی باهاش صحبت کنم اولین واکنشش اینه که می خواد از خودش و کارش دفاع کنه و فکر می کنه که من دارم از کارش ایراد می گیرم. حالا من بدبخت باید خودمو بکشم تا بهش بفهمونم که نه بابا جان من اصلا همچین منظوری ندارم و فقط می خوام بگم که لازم هست که مثلا این بخش هم به کار اضافه بشه. خلاصه بعد از دو ساعت جر و بحث تازه متوجه میشه که منظورمن توهین به کار اون نبوده و اونقدر هم آدم منصفی هست که همیشه آخر سر ازم عذر خواهی می کنه. بماند که من به خاطراینکه همیشه وقتی دارم با هاش حرف می زنم تصویر پدر روبروم هست، خیلی خیلی با ملایمت باهاش برخورد می کنم و همین باعث شده که حالا بعد از حدود 11 ماه (از وقتی که از مرخصی زایمان برگشتم) اعتمادش جلب بشه و بدونه که من چقدر برای سنش، کارش و تجربه اش احترام قائل هستم. بگذریم. حالا این رادنی با رئیس ما مشکل پیدا کرده. لازمه که قبل از ادامه کمی در مورد شرکتمون براتون بنویسم. شرکت ما یه شرکت کوچیکه که توسط تراورو دوست دخترش اداره می شه. از هیچ کار رو شروع کردند و هر دوشون برای پا گرفتن شرکت جون کندند. وقتی که من تازه کار رو اینجا شروع کرده بودم( دقیقا دوسال و 10 ماه پیش) دوتا آدم بسیار مهربون و انسان دوست بودند. اونقدری که وقتی سر باربد حامله بودم و ویار بدی داشتم همین تراور زنگ می زد به مادر و خواهرش تا ازشون بپرسه که من برای خوب شدن ویارم چی کار باید بکنم. برام مهمونی بی بی شاور هم گرفتند( بی بی شاور به مهمونی گفته می شه که پیش از زایمان زن حامله گرفته می شه و خانم ها جمع می شند و هر کس یه هدیه ای برای نی نی میاره) خلاصه آدم های خیلی خوبی بودند. اما به مرور شرکت ما بزرگ تر شد و درآمد این خانم و آقا بیشتر شد و من به وضوح تبدیل شدنشون رو به آدم های تازه به دوران رسیده دیدم. اون تراور و ریچل ( دوست دخترش) مهربون به دو تا آدم کاملا عوضی تبدیل شدند. حالا این آدم تازه به دوران رسیده مدتی هست که گیر داده به رادنی که چرا فقط 5-8 کار می کنه و چرا اصلا تحت هیچ شرایطی اضافه نمی مونه. اونقدری که امروز با هم حرفشون شد. رادنی منو صدا کرد که با هم بریم واسه پیاده روی و توی راه برام کلی درددل کرد. دلم آشوب بود. همش فکر می کردم که بابای نازنینم که داره برام درددل می کنه و هی غصه می خوردم. دلم می سوخت که یه مرد توی این سن فقط و فقط به خاطر اینکه زن و بچه داره و به خاطر نون شب زن و بچش مجبوره که بایسته و از تراوری که ازش 20 سال کوچکتره هر حرفی بشنوه. خلاصه ظاهرا رادنی تصمیمشو برای رفتن گرفته معلوم نیست که دقیقا کی اتفاق بیافته چون لازمه که اول کار جایگزین پیدا کنه ولی به هرحال رفتنی هست. براش آرزوی موفقیت می کنم. گرچه توی سن اون پیدا کردن کار توی IT کمی مشکل هست ولی خوب امیدوارم که موفق باشه و بتونه خیلی زود کار مناسبی پیدا کنه. چون برای تراور هر یه روزی که رادنی بیشتر بمونه لذت بخش تر هست و فکر می کنه که از اونی هم که قبلا فکر می کرده مهمتره. شما هم برای رادنی دعا کنید.

Wednesday, July 16, 2008

یه روز خوب

فقط برای اینکه بگم که هر روزم هم به بدی پریروز نبوده براتون دیروزم رو هم تعریف می کنم. از اونجایی که وجدانم بدجوری به خاطر پسر و شوهرم قلنبه شده بود، دیروز تصمیم گرفتم که به مرگم هم باشه بریم بیرون. به خاطر همین هم به محمد زنگ زدم و گفتم که بعد از ظهر باربد رو که از مهد برداشت همون پائین ساختمان منتظر بمونه تا با هم باربد رو ببریم پارک. محمد کمی اصرار کرد که اگه حال نداری آخر هفته میریم. گفتم که نه خوبم و توی دلم دعا می کردم که واقعا خوب باقی بمونم. خلاصه اینکه نزدیک خونمون یه پارک محله ای هست و ما باربد رو بردیم اونجا. دیدیم که ای دل غافل ظاهرا تنها ما تنبل هستیم چرا که پارک پربود از بچه ها و پدر و مادراشون. جای همگی خالی، حسابی خوش گذشت. بخصوص یه قسمتی هست که زمینی هست برای آب بازی بچه ها. چند جای زمین فواره داره و یه دکمه کنترل هم هست که پدر و مادرها می تونند با زدن این دکمه فواره ها رو روشن کنند. بعد از زدن دکمه فواره ها برای چند دقیقه ای روشن هستند و بچه ها هم وسط اونا می دوند و شادی می کنند. باید بودید و می دیدید که این وروجک ها چه عشقی با این فواره ها می کنند. باربد که حسابی بهش خوش گذشت و آخر سر هم با چشم گریون آمد خونه. جالب اینه که به خونه که رسیدیم من اونقدر حالم خوب بود که حتی غذای فردا رو هم آماده کردم و شام رو هم خوردیم و همه چیز خوب بود طرفهای ساعت ده دیدم که کم کم شیطونه داره شیطنت می کنه و حالت تهوعم داره شروع میشه. سریع رفتم و مهیای خواب شدم. خلاصه دیشب برعکس پریشب شب خیلی خوبی بود. تصمیم دارم که از این به بعد تا هوا خوب هست هر روز به اون پارک سری بزنیم. جای همه عزیزانم خالی.........

Tuesday, July 15, 2008

یه کم درددل

بعد از یه روز پر مشغله توی شرکت (دوشنبه ها همیشه روزای شلوغی هست)از راه می رسم ، پسرکم با شوق فراون می پره توی بغلم، دستاشو محکم حلقه می کنه دور گردنم و بوسه بارانم می کنه. شروع می کنه به تند تند تعرف کردن از چیزایی که فقط خدا می دونه چی هستند. بغلش می کنم و میریم روی مبل می شینیم. محمد گوشه آشپزخانه ایساده و در حالی که داره به غذا سرکشی می کنه گوشه چشمی هم به این تابلوی عشق داره ومثل همیشه زیر لب داره خدا رو شکر می کنه. اما من توی تمام این مدت به جای لذت بردن تنها در حال مبارزه ای ناجوانمردانه با حس بالا آوردن هستم. باربد رو می بوسم و ازش می خوام که بگذاره که به دستشویی برم. اما نازنین من کماکان داره برای مامانش داستان تعریف می کنه. چاره ای نیست دستاشو از دور گردنم باز می کنم و به طرف دستشویی می دوم و پاره تنم هم با چشم گریون دنبالم می دوه بدون اینکه علت بی مهری مادرش رو درک کنه. و حال من این وسط نگفتنی است. بعد از برگشتن از دستشویی، ضعیف و داغون سعی می کنم که دل باربدکم رو بدست بیارم. با زور باهاش حرف می زنم و سعی می کنم که خودمو شاد و سرحال نشون بدم. محمد بیچاره شام رو آماده کرده میاره که بخوریم. با هر لقمه که می خورم احساس می کنم که الانه که بالا بیارم. دستش درد نکنه چون می دونه که من پیتزای تن ماهی دوست دارم همونو درست کرده. خیلی خیلی هم خوشمزه است و می چسبه ولی این حالت تهوع لعنتی دست از سرم بر نمی داره. لقمه آخر رو خورده نخورده همونجا دراز می کشم( این روزا بالش و پتوی من همیشه گوشه خونست) . باربد میاد و از سرو کولم بالا میره. هر بار با رد شدنش از محدوده معده ام خیز بر میدارم که به طرف دستشویی بدوم اما بازم خودمو کنترل می کنم. محمد که درحال جمع کردن وسائل شامه هی باربد رو صدا می کنه که مامانی رو ول کن و بیا پیش من و پسرک من می مونه هشت و حیرون که آخه مامان مهربون من کجا رفته. بالاخره توی یکی از همین بکش بکش ها طاقت من طاق میشه و به طرف دستشویی میدوم.............باز بیحال و خسته برمی گردم و دراز می کشم. میبینم که اصلا توان ندارم و هنوز هم حالت تهوع دارم سعی می کنم که بخوابم تا حالت تهوعم از بین بره. با احساس در بغل گرفته شدن از خواب بیدار میشم. میبینم که محمد بیچاره است که با نگرانی داره منو نگاه می کنه در حالی که سعی می کنه که هم منو بغل کرده باشه و هم فاصله اش از من حفظ شده باشه ( آخه اون بیچاره همش فکر می کنه که ممکنه که من از بوی تنش بدم بیاد. در صورتی که اصلا اینجوری نیست ولی اون خیلی رعایت می کنه) اونقدر حالم خرابه که حتی فرصتی ندارم که از این محبت شوهرم لذت ببرم. همه حجم ذهن من سرگرم مبارزه با بالا آوردنه. گریم می گیره دلم می خواد بمیرم و راحت شم ولی یه دفعه چشمم به پسرکم میافته و لال می شم. به محمد می گم به من کمی نون بده شایدم دلم آروم شد. وقتی که بلند میشه و میره دنبال نون دلم از دست خودم می گیره که چه بیفکرانه و بی احساس با شوهر بیچاره ام رفتار کرده ام. ولی حتی انرژی ندارم که براش توضیح بدم. مطمئنم که فکر کرده برای اینکه از بوی تنش ناراحت شدم بهانه ای برای دور کردنش آوردم. نون رو می خورم اما کماکان دل آشوبه ادامه داره. ساعت 10 شبه. روی تخت دراز می کشم و شب به خیر می گم. بدون اونکه همسرم رو و یا پسرکم رو ببوسم. با چشمای بسته اشک می ریزم و از خودم بدم میاد. ساعت 1 از خواب بیدار میشم. میبینم که نازنین پسرم در کنارم خوابیده و همسر مهربونم داره ظرفها رو توی ماشین می گذاره، از خودم بیشتر بدم میاد. اما واقعا کاری نمی تونم بکنم. شنبه وقت دکتر دارم. دکتر بهم یه قرص داده بود برای تسکین ویارم و گفته بود که اگر خوب نشدی یه قرص قوی تر بهت می دم اما بهتره که ازاون استفاده نکنیم. قبلا گفته بودم که به خاطر سلامت کودکم تحمل می کنم و قرص قوی تر را استفاده نمی کنم اما الان می بینم که روح باربد نازنینم هم به سلامت نیاز داره. با همه این وجود راضی ام می دونم که این دوران موقت و خدا اجرش رو با یکی از فرشته هاش میده. فقط نگران محمد و باربدم. لعنت به غربت. اگه توی غربت نبودیم هزار تا راه برای کمک و جودداشت. اما اینجا............

بگذریم زیاد نق زدم. البته هر روزم هم به این بدی نیست یه روزایی هم بهترم ولی خوب در مجموع شبها هیچ انرژی ندارم. این روزا هوا عالیه ولی من حتی توان رفتن برای یه قدم زدن ساده هم ندارم. به زودی همه جا رو برف می گیره و بازم روز از نو روزی از نو

Monday, July 14, 2008

آخر هفته ای که گذشت

دیروز خونه تکونی کردیم. راستش چون مدتی هست که توی فکر ایران رفتن هستیم اصلا دست و دلم به هیچ کاری نمیره. بدجوری "هوم سیک" شده ام. فقط دلم می خواد روزا بگذرند و من به فوریه نزدیک تر بشم. به هر حال دیروز محمد در یک اقدام شجاعانه به خونه تکونی پرداخت. بیچاره همه کارها رو هم دست تنها انجام داد چون حال من اونقدر بد بود که فقط یه گوشه نشسته بودم و به مبارزه ای خستگی ناپذیر با حس بالا آوردن می پرداختم. خونه تکونی که نه در واقع یه سری از خرت و خورت هامون رو ریختیم دور، لباسایی که نمی پوشیدیم دیگه جدا کردیم که بگذاریم توی باکس های دونیت و دکور گوشه نشیمن رو هم برداشتیم که باعث شد که کلی نشیمن و دل من باز بشه. همین تغیرات جزئی کلی بهم چسبید. انگار که یه گام نزدیکتر شدم.

درضمن دوروز پیش پسرک من دو ساله شد. پسرم قد کشیده و بزرگ شده. با دیدنش احساس می کنم که زندگی توی وجودم به جریان می افته. این روزا یه حال خاصی داره، چند دقیقه ای یه بار میاد و دست می اندازه دور گردن من یا باباش و لباشو می گذاره رو لبامون و می بوسه و این دقیقا همون وقتی هست که من با صدای بلند می گم خدایا آخه مگه من دیگه چی از تو می خوام. محمد معمولا اینجور مواقع سجده شکر می کنه.

روز جمعه رو مرخصی گرفته بودم تا برای پسرم توی مهد کودکش تولد بگیریم. از صبح با هم توی خونه تنها بودیم. معمولا این موقعیت پیش نمیاد چرا که من معمولا روزهای تعطیل با باربد توی خونه هستم که محمد هم هستش. ولی اون روز فقط منو باربدم بودیم. خیلی لذت بخش و شیرین بود. با وجودی که شب هم مهمون داشتم و یه کوه کار رو دوشم بود ولی با هم کلی بازی کردیم. نمی تونید تصور کنید که چقدر بی قرار روزی هستم که خودم رو بازنشست کنم و به دلم برسم.

و در آخر اینکه پسرک من دیشب برای اولین بار توی عمرش از بینیش خون آمد. داشت بازی می کرد و می دوید که یه دفعه با بینی به زمین خورد. خیلی گریه و بیتابی کرد. منکه حسابی هول کرده بودم به محمد میگفتم گه ببریمش ارژانس ولی محمد منو مطمئن می کرد که جای نگرانی نیست. دستمالی رو که بینیش رو باهاش پاک کرده بودم به یادگاری های دیگه ای که داره اضافه کردم. خدایا حافظ همه بچه ها و به همراه اونها بچه های من باش

پ.ن

نمی دونم چرا این پستم مثل مشروح اخبار شد

Thursday, July 10, 2008

امتحان خوشبختی

من یه اخلاق خیلی بدی دارم که باید در خودم از بین ببرمش. راستش مشکلم اینه که قدر چیزایی رو که دارم اصلا نمی دونم و همیشه به دنبال چیزهایی که ندارم می گردم. این باعث شده که از داشته هام هیچ لذتی نبرم و همیشه سرگردون به دنبال نداشته هام باشم. به خاطر همین برای غلبه بر این مشکلم تصمیم دارم که به عنوان اولین گام خوبی هایی رو که محمدم داره بررسی کنم و بعد به داشته هام ببالم و از داشتنشون سرمست غرور و شادی بشم. به خاطر همین تصمیم گرفتم که لیستی از 10 تا از خصلتهای خوبی که محمد داره تهیه کنم. مطمئنم که کا راحتی نخواهد بود، نه به خاطر اینکه محمد خوبی نداره، نه فقط به خاطر اینکه چشمای من ممکنه به روی اونها بسته باشه.

یک 1- اولین و مهمترینش وفاداری بی حد و مرزش هست

اینو از زبون یه زنی که به وفاداری شوهرش مطمئن نمی گم. اینو بر این اساس می گم که محمد ذاتا آدم وفاداری هست. به نه تنها به آدم ها که به وسائلش و یا هر چیزی که بهش مربوط باشه
دو 2- این حقیقت که می دونم همیشه برای من و در کنار من باقی خواهد ماند و هیچ وقت ترس از دست دادنش رو ندارم. فکر کنم که بشه اسمش رو حس اعتماد گذاشت

راستش این دوتا مورد اول بزرگتری سرمایه زندگی منه. چیزی هست که باعث احساس آرامش و اعتماد به نفسم میشه
سه 3- همیشه پشتیبان و حامی خوبی هست. با وجودی که عادت نداره که از چیزای نامربوط و نابجا پشتیبانی کنه و بقول خودش پشتیبانی نابجا طرف مقابل رو به جای تقویت کردن ضعیف می کنه، ولی همیشه حامی مطمئنی هست
چهار 4-خیلی بزرگ و فهمیده است و من هر مشکلی که داشته باشم به راحتی باهاش مطرح می کنم و می دونم که همیشه راه حل خوبی برام خوهدداشت.
پنج 5- از بهترین باباهای دنیاست. اونقدر عاشقانه باربد رو دوست داره که من هیچ نگرانی ندارم. می دونید فقط دوست داشتن نیست. همه باباهای دنیا بچه هاشون رو عاشقونه دوست دارند اما وقتی که پای انجام کوچکترین کارها می رسه از تنبلی سرباز می زنند و انجام نمی دهند. اما چیزی که در مورد محمد شاخص هست انرژی خستگی ناپذیرش در مورد باربد و کارهای مرتبط به اونه.
شش 6- خیلی خیلی باگذشت هست (البته حقش هست که اینجا بگم که توی یه مواردی که حساسیت هاشو تشکیل میده یه کمکی هم بی گذشته ). اونقدر که به عنوان یک مثال کوچیک، مثلا چیزهایی خوردنی رو که میدونه من دوست دارم الکی می گه که من بهم نمی چسبه و یا اینکه من دوست ندارم.
هفت 7- نقاط قوت اطرافیانش رو های لایت می کنه. غیر ممکنه که ما مهمونی داشته باشیم و از دست پخت من یه جوری تعریف نکنه. اونقدر هم بلده که چه جوری این کار رو انجام بده که اصلا زننده و نمایشی به نظر نیاد. در صورتی که من اگر بخوام همین کار رو بکنم کلی لوس و بیمزه به نظر میاد
هشت 8- همیشه با صبر و حوصله به ساعتها وراجی من درمورد وقایع روزانه و یا مشکلاتی که دارم گوش میده. می دونم که این واقعا خصوصیت منحصر به فردی توی مرداست چرا که معمولا آقایون حوصله پرچونگی های خانم ها رو ندارند و خانم ها همیشه از این مسئله رنج می برند
نه 9- همراه خوبی برای خرید هست. از ساعتها ول گشتن توی خیابون به دنبال یه چیز کوچیک و احمقانه خسته نمیشه ( اگر چه اختلاف سلیقه امون توی خرید گاهی اوقات مشکل ساز میشه). اینم یکی دیگه از خصوصیات منحصر به فردشه و معمولا آقایون از خرید خوششون نمی آد
ده 10-خوش سلیقه است و همیشه کمک بزرگی هست واسه من مواقعی که مهمون داریم. از کمک برای درست کردن منوی غذا گرفته تا نحوه چیدن میوه و شیرینی و........
راستش به جز دومورد اول بقیه رو روی ترتیب خاصی ننوشتم. اینها بدون هیچ زحمتی برای فکر کردن به ذهنم آمد. خیلی تجربه جالبی بود و باعث شد که مرور کنم و ببینم که با چه آدم بینظیر و منحصر بفردی زندگی می کنم. راستش من این لیست رو در بین کار های شرکت تهیه کردم . لازمه که بعدا برای خودم بارها و بارها مرورش کنم. راستش این خیلی بی انصافی هست که ندونم که چقدر خوشبختم. هم در حق خودم و هم در حق محمد.
بهتون توصیه می کنم که امتحان کنید. از نتایج این تجربه مثل من به تعجب می افتید

پ. ن

از من نپرسید چرا اعداد رو اینجوری گذاشتم از این بلاگر دیونه بپرسید که چرا اعدادی که اول جمله قرار می گیره رو به آخرش منتقل می کنه :(

Wednesday, July 09, 2008

بچه ها آینه پدر و مادر

پسر من بدون اینکه از خوردن من و ددیش مطمئن بشه به هیچ چیز لب نمیزنه. هر چیزی رو که بهش می دم که بخوره اول چک می کنه که ددی داره می خوره یا نه بعد هم منو چک می کنه و من هر بار با تعجب تمام نگاه می کنم و به یاد حرفای دکتر هولاکویی می افتم که اعتقاد داره که یک سوم ار شخصیت ما آمدها در سه سال اول زندگیمون شکل می گیره. همیشه برام در ک این جمله خیلی سخت بود. نمی تونستم بفهم که آخه مگه یه بچه 3 ساله چی میفهمه که بخواد یک سوم شخصیتش رو تشکیل بده. ولی باربدم خیلی خوب بهم فهموند که بچه ها چقدر می تونند درک بالایی از شرایط اطرافشون داشته باشند.
می دونید این قضیه خوردن باربد برمی گرده به یک مسئله ساده و اونم اینه که همیشه دیده که محمد هیچوقت بدون اینکه لقمه اول غذاشو اول به من و بعد به باربد نده خوردن رو شروع نمی کنه. می دونید فهمیدن این موضوع منو ترسونده. درک این واقعیت که پسر من مستقیم به اعمال ما نگاه می کنه و نه گفته ها، باعث شده که ما توی رفتارامون دقت بیشتری داشته باشیم. تا به قول دکتر فیل دفتر بچه هامون رو درست بنویسیم.
پ.ن.
"بچه ها مثل دفتر سفیدی هستند که ما پدر و مادرها توی اون می نویسیم"
دکتر فیل

بانوی عشق و استقامت

با یک وبلاگ خیلی جالب آشنا شدم. درواقع کمی از علت غیبت های دوسه روز اخیرم به خاطر اون بود. راستش اگه یه کم مطالب وبلاگ طولانی تر می شد حتما از شرکت اخراجم می کردند. آخه اصلا نمی تونستم از خوندنش دست بردارم و این چند روز اخیر فقط کارم شده بود نشستن و به مانیتور زل زدن. اونقدر تحت تاثیر شخصیت قوی و قابل تحسین مهربانو قرار گرقته ام که واقعا دلم می خواد اونو از نزدیک ببینم
برام شهامتش در بیان ناخوب ترین احساسات و حالت روحیش تحسین برانگیزه. عشق عمیقش به عسلکش، وفاداری و پایبندی بیحد و مرزش به همسر سابقش مایه تحسین. راستش خوندن مطالب اون منو خیلی به فکر برده. خیلی دارم روابطم رو با محمد زیر و بالا می کنم. دارم خودمو میسنجم تا ببینم من چقدر به شوهرم احترام می گذارم. حد و مرز روابط من و محمد چه جوریه. خیلی باید دقیق بررسی کنم. دنیا خیلی کوچیکه ولی نمی دونم اونقدر کوچک هست که باعث بشه زمانی من با مهربانو روبه روبشم و بهش بگم که چقدر تحسینش می کنم
به وبلاگش سر بزنید. ازاون جاهایی هست که خوندش مفید هست و نه فقط یه گذران وقت ساده. پستاشو از روی ارشیو به ترتیب بخونید. بهتون قول می دم که شما هم مثل من نمی تونید مانیتور رو رها کنید

Friday, July 04, 2008

کار کردن ما زنها

سلام
مدتهاست که نبودم. ببخشید، آخه حال چندان خوشی ندارم. همش خسته، بیحوصله و بیحال هستم. خیلی چیزا هست که دلم می خواد راجع بهش باهاتون حرف بزنم ولی اصلا نمیشه. دستم به نوشتن نمیره. تازه امروز هم برای اینکه یه کم غر بزنم شروع به نوشتن کردم. راستش از دست خودم خیلی عصبانی هستم. برای همه سالهایی از جوونی ام که با کار کردن هدر کردم. برای همه سالهایی که می تونست به خودم برسه، به روحم، به احساساتم و در یک کلام به پیمانه. اما به راحتی فقط و فقط برای اینکه فکر می کردم با کار کردن دارم کار مهمتری رو انجام می دم هدر دادم. دلم می خواد از همه دغدغه های کار آزاد باشم. وقتم مال خودم باشه و بتونم به راحتی اونو به هر کاری که دلم می خواد سپری کنم. علت اینکه دوباره دارم راجع به این موضوع می نوسم، دیدن پژمردگی یکی از همکارامه. اسمش سیلوی هست. یه دختر خیلی ناز و دوست داشتنی هست که ته لهجه قرنچ داره و من حرف زدنش رو خیلی دوست دارم. آخه از کبک آمده و اونجا همه فرنچ صحبت می کنند. سیلوی حدود 5 ماه هست که با ما همکاره. 4 ماهه اول رو به عنوان کار آموزی می آمد و تنها 2-3 ساعت در هفته اینجا کار می کرد. هروقت که از در وارد می شد من از دیدنش لذت می بردم. همیشه آراسته و دلنشین بود. پوست بسیار صاف و قشنگی داشت که من همیشه حسرتش رو می خوردم. الان مدت یه ماه هست که درسش تمام شده و شرکت به صورت فول تایم استخدامش کرده. از اون روز تا حالا من ذره ذره پژمرده شدن این دختر رو دارم میبینم. دیگه به خودش اصلا نمیرسه یعنی بیچاره حق داره، وقتی براش باقی نمی مونه. پوست صافصش که من اونقدر حسرتش رو می خوردم روز به روز داره خراب تر میشه و پر از جوش و لک شده. آخه چرا، چرا ما زنها باید با خودمون اینقدر بی رحم باشیم. یادمه توی ایران(آخه اینجا اصلا مثل ایران برام مهم نیست که کک مک هامو با صد تا کرم پودر بپوشونم) روزایی که سر کار نمیرفتم پوستم خیلی خیلی بهتر از روزهای دیگه بود. شما رو نمی دونم اما من بعد از به دنیا اومدن این نی نی تو راهی برای همیشه می خوام خودمو بازنشست کنم و توی خونه بشینم. البته از اونجایی که ترک عادت موجب مرض است بیکار نخواهم بود و برای خودم هزارتا برنامه آماده دارم. ولی باور کنید که بی صبرانه منتظر بازنشستگی ام هستم