تولدی دیگر

Tuesday, June 24, 2008

اندر احوالات حاملگی بنده

راستش شاید براتون عجیب باشه که من به جای مرنینگ سیکنس، افترنون سیکسن دارم. یعنی انکه به جای انکه صبحا ویار داشته باشم و حالم بد باشه، عصر ها حالم بده. سر باربدم هم همینطور بودم. نه اینکه صبحا خوب خوب باشم. نه ولی خیلی هم بد نیستم. دیروز داشتم از سر کارم بر می گشتم توی مترو بودم و یه آقایی بغل دستم نشسته بود که فکر کنم سالها بود حمام نرفته بود و بد جوری بو می داد. اولش من سعی کردم که دستمال جلوی بینی ام بگیرم اما واقعا نمیشد. به مرور احساس کردم که حالم داره بد و بدتر میشه. وسط راه پیاده شدم و روی صندلی ایستگاه نشستم. خدا روشکر که محمد بهم گفته بود که با خودم نایلون بردارم. نایلون رو در آوردم وگلاب به روی همگی.....در همین حینی که من گلاب به روتون بودم مترو بعدی آمد و رانندش سرش رو از پنجره بیرون کرد و پرسید حالت خوبه؟ با سر اشاره کردم که نه. پرسید کمک می خوای بازم با سر اشاره کردم که آره. از تلفن داخل کابین استفاده کرد و به یه نفر زنگ زد و بعد به من گفت که نگران نباش کمک توی راهه، در ضمن دارن از دوربین نگاهت می کنند. دیگه کار من تمام شده بود ولی فشارم به شدت پائین بود و جلوی چشمام سیاهی می رفت. یه شیشه آب باهام بود، شروع کردم به خوردن آب و کم کم بهتر شدم. تا اینجای کار یه پنج دقیقه گذشته بود و حال من کاملا بهتر شده بود. از یه طرف دلم می خواست بشینم و اورژانس کانادارو امتحان کنم ولی از طرف دیگه با محمد قرار گذاشته بودم که توی ایستگاه شپرد(ایستگاه خونمون) ببینمش و می دونستم که نگران میشه. در ضمن دلم برای پسرم تنگ شده بود. می دونستم که اگر ارژانس بیاد با گفتن اینکه من حالم خوبه ختم نمیشه و احتمالا می خوان سرمی چیزی وصل کنند و کار به درازا می کشه. خلاصه اینکه سوار متروی بعدی شدم و رفتم. ولی هنوزم فکر می کنم که اگه صبر کرده بودم تا اورژانس بیاد چقدر هیجانی بود

Monday, June 23, 2008

یه روز زیبا


شنبه و یکشنبه این هفته رفتیم داون تاون کنار لیک.جای همه شما خالی اختصاصا شنبه خیلی عالی بود.یه گروه از نوااسکوشیا آمده بودند که برای جذب توریست برنامه اجرا کنند.از ساعت 10 صبح تا 8 شب برنامه موسیقی زنده داشتند.گروههای مختلفی برنامه اجرا می کردند.یه گروه بود که کارش خیلی عالی بود دوتا تپ دنسر داشت(همون رقص پایی که توی ایران به اسم ریور دنس معروفه) اونقدر کاره اینها قشنگ بود که باوجودی که چند دقیقه قبل از شروع برنامه اونها بارون شدیدی آمد و همه را پراکنده کرد ولی به محض اینکه کارشون رو شروع کردند جمعیت زیادی جمع شدند و زیر اون بارون به رقص و پایکوبی پرداختند. فضای کنار سن یه زمین ماسه بزرگ بود که برای حمام آفتاب تعبه شده و مردم می تونند برن اونجا واسه خودشون دراز بکشند و حمام آفتاب بگیرند. ماهم سطل و بیلچه باربد رو برده بودیم و پسرم به اندازه همه عمرش خوش گذروند. اونقدرشادو سرخوش بود که ما رو هم به وجد آورده بود. واسه خودش می رقصید و پای کوبی می کرد. روی سر من و محمد ماسه می ریخت و نمی ذاشت که ما از کنارش تکون بخوریم به محض بلند شدن می گفت مامی سیت، مامی سیت و اونقدر می گفت تا بشینی و شروع کنی باهاش ماسه رو توی سطل بریزی. خلاصه جای همه خالی یه روز به یاد موندنی بود. البته یک شنبه من یه کم خسته بودم و به اندازه شنبه خوش نگذشت ولی بازم عالی بود. جای همه عزیزان خالی
پ.ن: بارون فقط یه بارون بهاری کوتاه مدت بود و فکر نکنید که ما خل شده بودیم و زیر بارون داشتیم ماسه بازی می کردیم

Thursday, June 19, 2008

ایران عزیزم

دلم خیلی گرفته. به اندازه یه دنیا غصه دارم. دلم از چیزی گرفته که کنترلش از دستم خارجه. نمی د ونم که از کجا حتی شروع کنم. فکر کنم که قبلا هم راجع به وضعیت حمل و نقل عمومی اینجا براتون نوشتم. واقعا افتضاح هست. حداقل ماهی 10 – 15 بار پیش می آد که صبح ها که با عجله داری می ری سرکار و کلی استرس داری که دیر نرسی، جناب آقای راننده اعلام می کنه که این استریت کار باید مسیرش رو عوض کنه و همه مسافر ها باید پیاده بشند. حالا تصور کنید که پیاده شدن به معنی این هست که باید 20 دقیقه دیگه منتظر بمونی تا استریت کار بعدی بیاد و این یعنی دیر به کار رسیدن. تازه دیر به کاررسیدن هم مثل ایران نیست که با پر مدعایی وارد بشی و شروع کنی به قر زدن که آی توی ترافیک گیر کرده بودم و یا اینکه ماشین پنچر شد و یا چه میدونم گربه همسایه باهام دعواش شد........اینجا می گن تو بالغی و باید قادر باشی که مدیریت کنی که به موقع سر کار برسی و هیچ کس برای اینکار به جزء خودت مسئول نیست. چیزی که برای من جالبه اینه که وقتی راننده اینو اعلام میکنه، همه از پیر تا جوون یه خوش و بش با راننده می کنند و بدون هیچ ناراحتی پیاده می شوند. بماند که من همیشه دراین مواقع دارم به این فکر می کنم که چرا بازم تفنگ با خودم ندارم تا راننده رو بکشم. میدونید که چرا دلم گرفته. دلم از این گرفته که ما مردم سیاست زده ایران اینقدر سرگرم موش و گربه بازی با دولت هستیم که سالهاست چشممون به روی حقایق ساده بسته شده. سالهاست که انرژی مون هدر رفته فقط به غر زدن در مورد اینکه دولت چنین و چنان است. بدون اینکه کمی بپذیریم که یه بخشهایی هم با ماست بپذیریم که اینهمه انرژی که صرف می کنیم تا در مورد دولت غر بزنیم اگر که فقظ به فکر کردن صرف کرده بودیم تا حالا هر کدومون هسته اتم رو شکافته بودیم. بابا این حکومت لعنتی قرص و محکم سرجاش نشسته ، بپذیریدش. محمد همیشه می گفت مشکل ما ایرانی ها از دولت نیست از فرهنگمونه و من همیشه باهاش مخالف بودن و همیشه در این مورد باهاش بحث می کردم ولی اگه بهش نگید مدتیه که می بینم واقعا راست می گه این فرهنگ طلبکار ایرانی من هست که در چنین مواقعی باعث میشه که به دنبال تفنگ باشم. و این فرهنگ مطیع کانادایی هاست که باعث میشه شرایط رو درک کنند و به جای مشغول کردن ذهنشون به اینکه چه طوری یه راه حل پیدا کنند برای کشتن راننده و یا اینکه اولین گوش شنوایی که پیدا کردند مدتها در مورد اینکه چه برسرشون آمده غر بزنند، به سادگی به دنبال یه راه حل برای به موقع سر کار رفتن می گردند. همین تفاوت باعث می شه که اونها آوازخوانان به سر کار میرند و من در حالی که احساس می کنم که همه دنیا دارن بهم زور می گن و حقم رو می خورند. گور بابای دولت، حکومت. بیاید به خاطر خودمون فقط و فقط به خاطر خودمون یه کم با زندگی مون مهربون تر باشیم. زندگی ما خیلی کوتاه تر از این حرفهاست که بخوایم حرومش کنیم

Tuesday, June 17, 2008

دنیای حاملگی


وقتی با خانمای حامله صحبت می کنم و می گم که از حاملگی تون لذت ببرید در جا روی سرشون شاخ سبز می شه و فکر می کنندکه من چه دیونه ای هستم هستم دیگه. ولی باور کنید که حاملگی یکی از دورانهای خیلی خاص زندگی هست. توی ایران اگه باشی، به به ، همه تحویلت می گیرند. هر روز یکی یه چیزی برات درست می کنه و به عنوان ویارانه میاره. همه بهت محبت می کنند. البته جامعه زیاد برات تره خورد نمی کنه اینجا توی غربت اون محبتهای عزیزانتو نداری اما در عوضش شوهرت خیلی بیشتر هواتو داره. جامعه رو که نگو و نپرس. واسه خودت پادشاهی می کنی. غیر ممکنه که وارد مترو بشی و یکی سریع جاشو بهت نده. یادش به خیر سر باربدم که حامله بودم محمد می گفت چیه شکمت رو میدی جلو و هر کاری دلت می خواد می کنی. راست می گفت. نه حق تقدم رو رعایت می کردم و نه هیچ چیز دیگه ای واقعا آزادانه هر کاری می خواستم می کردم. اینهایی که گفتم همه عوامل خارجیه، از اونها مهمتر اون نازنینی هست که داره توی بطن تو بزرگ می شه و لحظه به لحظه ارتباطش باهات کامل تر میشه. خیلی شیرینه. فکر نکنید که حاملگی راحتی داشتم و از سر خوشحالی این حرفها رو میزنم. نه چشم دشمنتون به دور، حاملگی من از اون مدل های سخت و پرویار بود. یادمه صبحا که میرفتم سر کار گاهی اوقات پیش می آمد که چندین بار از مترو پیاده شم و گلاب به روتون دیگه. بعد از ظهرها هم که برمی گشتم که بدون استثناء به محض خونه رسیدن اول گلاب به روتون و بعد هم روی مبل غش می کردم تا محمد بیچاره یه شام آماده کنه و یا اینکه بره از چلو کبابی نایب اونور خیابون کباب برگ بگیره یادش به خیر. با همه اون دردسراش دورانه خیلی خاص و شیرینی بود
پ . ن
اینم از مزایای تپل بودن. با وجودی که قاعدتا نباید معلموم باشه که من حامله ام، اما از اونجایی که تپلی هستم امروز برای اولین بار در دوران حاملگی دومم یه خانم صندلیش رو به من داد

Sunday, June 15, 2008

دار میشه Sibling پسرم داره

یه بار دیگه عشق داره توی وجودم شکل می گیره. جونه زدنش رو احساس می کنم. از اشتیاق لبریزم و نمی دونم که 9 ماه رو چطوری قراره که تحمل کنم. خیلی برام عجیبه، احساس می کنم دارم به باربدم خیانت می کنم. آخه می دونید چیه سر باربد همه چیز برام گنگ بود و نمی دونستم چی قراره بشه اما اینبار فرق می کنه. دارم از ثانیه ثانیه اش لذت می برم. هر بار که یادم می افته که یه موجود نازنین داره توی وجودم بزرگ میشه از عشق لبریز میشم. وای وقتی به این فکر می کنم که باربدم با داداشی و یا خواهریش دارن با هم زندگی منوبه هم میریزند قند تو دلم آب میشه. دعا کنید که نی نی من سالم و سلامت به دنیا بیاد.

Friday, June 13, 2008

ای دیوارهای بلند به حرفم گوش کنید

خوب خدا رو شکر که بود و نبود من برای هیچ کس فرقی نداده. آخه نامردا فکر نمی کنید که چی شده که نیستم؟ نمیگید شاید یه بلایی سرم آمده باشه یه خبری بگیرید.
برای شما که فرقی نمی کنه دارم با دیوار ها حرف می زنم
ای دیوارای عزیزم یه مدتی هست که سرم بد جوری شلوغ شده و فکرم به یه چیزایی خیلی مشغوله. به خاطر همین بود که نبودم. دیوارای نازنین در ضمن کتاب اولم تموم شد. خیلی تجربه جالبی بود. دیوار جون باورت می شه که تایپ کتاب که تموم شد دلم گرفت؟ آخه مدت 3 هفته هرروز بامن بود.
این کتاب جلد اول از یه مجموعه 7 جلدی هستش. جلد اولش تمام شد. البته تا جلد دوم را برام بفرستند، دارم یه کتاب دیگه رو ترجمه می کنم که اونم درمورد طراحی هست. کتاب اولم 66 صفحه بود ولی این یکی 102 صفحه است. خلاصه دیواری نازنین حسابی مشغولم.
عزیزانم می دونم که هر کدومتون ذهنتون درگیره یه چیزه به دانشگاه و جهیزیه خریدن و خاستگاری و فکر و خیال کانادا آمدن ....... ولی هیچ کدوم نباید باعث بشه که منو اینور دنیا فراموش کنید
منتظر کامنت هاتون هستم. بابا آخه منم دل دارم. نباید آخه یه جوابی به حرفام بدید

Tuesday, June 03, 2008

جمله های شیرین پسر من

سنام (سلام)، ددی، مامی ، جوجو( به عروسک جوجه من می گه که حضرت آقا صاحب شده
هاپو( به هر عروسک و یا جونوری غیر از جوجو
آپ(آب)، شیر، ماست، ددر، ماشین (بعضی وقتها هم میگه کار)، پوپس(توپ
بشین، بیا (با این دو کلمه اخیر دهن من و باباش رو سرویس کرده و باید مرتب خرده فرمایشات آقا رو انجام بدیم
بالا(یعنی بغلم کنید). لالا
مسی(مرسی، البته از اونجایی که ما برای اینکه یاد بگیره باید تشکر کنه هر بار که چیزی دادیم بهش گفتیم مرسی. حالا پسر بیچاره من قاطی کرده وبه اشتباه وقتی خودش چیزی به ما میده میگه مرسی
This is Barbod، این باربده
This is mamy، این مامانه
This is popas، این توپه
This is hapoo، این هاپوه
Nose, eyes

برام دعا کنید


حال غریبی دارم. دارم یه عمل جراحی روی خودم انجام می دم دارم با مهارت تمام نیمه ای از خودمو که بهم تعلق نداره اما سالها اختیار وجودمو بدست داشته جدا می کنم. مدتها طول کشید تا شناختمش. حدو اندازه اش دستم آمد. هی سعی می کرد که از چنگم فرار کنه. سعی می کرد گولم بزنه اما دید که نمیشه. من سرسخت تر از این حرفام. به این راحتی ها دست از سرش برنمی دارم.آخه شوخی نیست که یه عمر بازیم داده. شیرین ترین روزهای زندگی ام رو تلخ کرده. دیگه می خوام از دستش راحت بشم. می خوام که رها وآزاد باشم. تماس با هدی یه جورایی آخرین بخش این عمل جراحی هست. تا اینجای کار که خوب پیش رفته. خدا کنه که از اون عملا نباشه که تا لحظه آخر خوب پیش میره و یه دفعه همه چیز به هم میریزه و کنترل از دست آدم خارج می شه. و یا اینکه مثل عمل لاله و لادن بشه و هیچ کدوم جون سالم به در نبرند. اگر چه اون طفلی ها هردوشون خوب بودند اما این نیمه من یه هیولای تمام عیاره. برام دعا کنید. دعا کنید که همه چیز خوب پیش بره

Sunday, June 01, 2008

پست نیمه شبانه


ساعت 4 نیمه شبه و من دارم سعی می کنم که بدون ایجاد کوچکترین سرو صدایی تایپ کنم. اونقدر هیجان زده هستم که نمی تونم تا صبح طاقت بیارم. فکر کنم اگه محمد بیدار بشه و منو در این حال ببینه حتما در ازدواجش با من تجدید نظر می کنه . الان که دارم می نویسم ساعت 5:20 دقیقه است. توی این فاصله داشتم با تلفن حرف می زدم. نیمه شب با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. هنوز خواب بودم وقتی جواب دادم. حتی نمی دونم الو گفتم و یا هلو. اونطرف خط هدی بود. حالا دیگه کاملا از خواب بیدار شده ام. رفتم توی اتاق باربد تا بقیه رو از خواب بیدار نکنم ( بله حضرت آقا دیشب توی تخت ما تشریف داشتند). فقط خواستم بگم که با یکی از بزرگتری ترسهای زندگی ام روبرو شدم. می دونید اصلاترسناک نبود. و من موفق شدم! مغزم از حجوم افکار مختلف درد گرفته ولی خوشحال و شادم. نمی دونم شاید بعدا توی پست جداگانه ای راجع بهش نوشتم ولی الان اونقدر حالم خاص بود که دلم نیامد چیزی ننویسم
بیرون داره هوا روشن میشه و گنجشکا دارن می خونن یه حال و هوای خاصی داره همه جا. برام جالبه که با وجودی که طبقه 19 هستیم ولی بازم صدای خوندنشون میاد. تازه اینجا به خاطر محافظت از سرما پنجره ها دوجداره هستند. بگذریم برم بخوابم که این پسر سحر خیز من رحم نداره مامان و غیر مامان هم سرش نمیشه و کله سحر میخواد من بیچاره رو بیدار کنه. راستی تلفنم که تموم شد آهنگ زیر رو که آهنگ یکی از سریالای اینجاست و من خیلی دوستش دارم توی ذهنم آمد ترجمه اش رو براتون می گذلرم
شب به خیر
ایمان قلبی
راهی طولانی پیموده شد تا به مقصد برسم،
اما کنون زمانه از آن من می گردد،
و وزش کوران تغییر را درمی یابم،
هیچ چیز مانع من نخواهد بود،
و دیگر کسی را یارای بازداشتنم نیست
، نه، دیگر مانع من نخواهند شد.
زیرا که ایمان قلبی دارم، به جایی می روم که دلخواه من است.
ایمان و باور دارم، که همه چیز مقهورتوان من است.
روحی توانا دارم، و کسی را یاری خم کردن و شکستنم نیست.
می توانم ستاره ها را فراچنگ آورم.
ایمان دارم، باور دارم، باور قلبی.
شبی دراز راه جسته ام، و در آخر، از ورای تاریکی، راه خود را یافته ام.
به دیدار احیای رویاهایم خواهم نشست،
دست بر آسمان خواهم سایید،
و دیگر کسی را یارای بازداشتنم نیست.
نه، دیگر نمی توانند نظرم را برگردانند.
سردترین تندباد ها را دیده ام،
و تاریکترین روزها را، اما دریافته ام که این وزش تغییر است.
و من، ظفرمند از میان آب و آتش گذرکرده ام! درود به تلاش و همت شما، درود!