تولدی دیگر

Thursday, May 29, 2008

حال خوب

دلم می خواست توانایی داشتم و می تونستم همه احساساتی که این روزا دارم تجربه می کنم بنویسم. حال غریبی دارم. حالم مثل اون آدمیه که سالهاست داستانش توی فرهنگ ماست. همونی که می کنندش توی اتاقی تاریکی که یه فیل داخلشه و اون سعی می کنه که بفهمه که فیل چه شکلی هست. اما قصه من آخرش فرق می کنه و فرقش اینه که خدای مهربون یه دفعه دلش سوخت و گفت حیفه که بگذارم این توی خیالات خودش باقی بمونه و فکر کنه که واقعا فیل رو دیده. بگذار چراغ رو روشن کنم و بشینم به قیافه حیرونش بخندم. آره باور کنید که حال من دقیقا مثل همینه. انگار یه دفعه یه شبه بالغ شده ام. انگار یه دفعه پرده از جلوی چشمم افتاده. مثل گنگ خواب دیده هستم. در انتقال حالم ناتوانم. ولی بدونید که بهترین حال ممکن رو دارم.
در ضمن این روزا مثل سگ دارم میدوم تا بتونم کار ترجمه ام رو به موقع تمام کنم. اگه توی سابوی منو ببینید از خنده روده بر میشید. سرم پائینه و تند تند با خرچنگ قورباغه ترین خطی که بتونید حتی تصورش رو بکنیددارم مینویسم. دعا کنید که کار خوب از آب دربیاد خیلی براش هیجان زده هستم. خونمون هم مثل جنگل شده. به خدا وقت نمی کنم. باز خدا به محمد خیر بده که شبا باربدمو حمام میبره وگرنه احتمالا از طرف انجمن حمایت از کودکان می آمدند و باربد رو به خاطر اینکه کپک زده از ما می گرفتند

Monday, May 26, 2008

یه خواب عجیب

می خوام یه چیز عجیب براتون تعریف کنم. من یه دوست به نام هدی داشتم شاید خیلی ها بشناسیدش. برای اونهای که نمیشناسند باید بگم که ما یه جورایی دوستای خیلی صمیمی شده بودیم. توی دوران دانشگاه با هم آشنا شدیم و خیلی از روزها و شبهامون را با هم گذروندیم. تا اینکه اون اتفاق بد افتاد. اتفاقی که زندگی منو مختل کرد و اعتمادمو از آدمها بخصوص مردها برای مدت مدیدی گرفت. شاید خودش ندونه که چه برسر من آوردوبا روح من چه کرد. حتی چقدر توی زندگی مشترکم بابت اون اتفاق مشکل پیش آمد. اگر چه که من اون موقع ازدواج نکرده بودم ولی اثرات اون اتفاق تا همین چندی پیش با من بود. اون چیز عجیبی که میخوام براتون بگم خواب دیشبمه. مدتی هست که دلم رو از همه کینه ها و دشمنی ها خالی کرده ام و همه رو عاشقانه دوست دارم فقط اون ته ته های دلم یه نفرت عمیق مدت 8 سال هست که لونه کرده و هرچی دلم رو خونه تکونی می کنم بازم جا خوش کرده و تکون نمیخوره. خواب عجیبم هم در مورد همین احساس بود. خواب دیدم که دارم دربدر به دنبال هدی می گردم تا باهاش از احساسم بگم، بهش بگم که چقدر بابت کارش اذیت شدم. توی خواب می خواستم باهاش حرف بزنم و دلم روخالی کنم انگار قرار بود که بعد از از حرف زدن با اون به آرامش برسم. رفتم در خونشون (خونه مادریش توی صنایع) و دیدمش، هی می خواستیم با هم حرف بزنیم ولی نمشد. میدونید صبح با یه احساس دلتنگی عمیق برای هدی از خواب بیدار شدم. معجزه اتفاق افتاده بود. با وجودی که فقط یه خواب بود و من حتی توی خواب هم نشد که باهاش حرف بزنم ولی انگار فکرش اثر خودش را گذاشته بود. دل من بعد از 8 سال خالی شد. انگار یه گره توش بود که باز شد. نمی دونید که حالا چه احساس آرامشی دارم. از یه طرف هم یه چیزی توی دلم مورمور میکنه. دلم میخواد هر چه زودتر با هدی حرف بزنم. می ترسم که این احساسم یه حس موقت باشه و اگه باهاش زودتر حرف نزنم همه چیز برگرده سرجاش....خلاصه اگه ازش خبر دارید به من بگید. خیلی کارا باهاش دارم. نمی دونم شاید اونم برای سالها از این موضوع رنج برده. هدی عزیز زندگی ارزش اینهمه رنج رو نداره و همه چیز قابل بخشش و فراموشی هست

عاشقانه

جای همه شما خالی دیروز رفته بودیم به سنتر آیلند. کنار دریاچه تورنتو سه تا جزیره کوچک هست که به هم وصل هستند. به جزیره وسطی سنتر آیلند میگن که درواقع ترجمش میشه جزیره وسط. خیلی جای باصفایی هست. با سولماز وشوهرش(دختر آقای حقیقت دوست بابا) رفته بودیم. برای ناهار هم همبرگر برده بودیم که من سس شب چره هم درست کرده بودم. جای شما خالی کنار دریاچه نشیتیم و باربکیو درست کردیم. خیلی جای قشنگی بود. کنارمون چند تا مرغابی، مرغ دریایی و یه قو بود. ما هم شروع کردیم به غذا دادن به اونها. من پفک می گرفتم دستم و به قو میدادم و اون هم پفک و انگشت منو با هم میخورد. باربدم هم حسابی به پرنده ها غذا داد. به پسرم خیلی خوش گذشت. عین آدم بزرگا یه دفعه ناپدید میشد. میدیدیم آقا دستاشو زده پشتش و داره برای خودش قدم میزنه. موقع برگشتن باربد تازه از چرت بعد از زهرش بیدار شده بود و کمی بی حوصله بود به خاطر همین هم من بغلش کرده بودم. سولماز باربد رو از من گرفت وگذاشتش روی زمین تا کمی راه بره. پسر محجوب من بدون اینکه قر بزنه فقط به من نگاه کرد و با چشماش التماس می کرد که بغلش کنم. منم بغلش کردم. می دونم که فکر می کنید این چیزا خیالات مادرانه است(همانطوری که من قبلا از بچه دار شدن خودم در مورد دیگران فکر می کردم) ولی باور کنید پسرم وقتی که بغلش کردم چند تا از اون بوسای عاشقانه گذاشت تو لبم و بعد هم سرش رو با آرامش گذاشت رو شونه ام انگار می خواست بگه مرسی مامانی که به دادم رسیدی. اول لحظه اونقدر سرشار از عشق و لذت بودم که روحم تاب بدنم رو نداشت.میدونید مثل همه آدمها منم یه عده ای رودارم که دوستم داشته باشندو از اون جمع اختصاصا پدر، مادر، برادرام و همسرم که عاشقم باشند. ولی هیچ کس، هیچ کس اونجوری که پسرم به من محبتش رو نشون میده، اونجوری که منو با عشق میبوسه، نوازش میکنه و یا اینکه وقتی که با باباش میره حمام دلش برای من تنگ میشه و به بهانه های مختلف منو صدا میکنه، محبتش رو نشون نداده. می دونم که اونم بزرگ میشه و مثل همه آدم بزرگهای دیگه سفت و محکم میشه و به سختی محبتش رونشون میده ولی تا اون زمان من از این شهد شیرین مینوشم وروزی هزار بار خدا رو بابت تجربه این احساس ناب و بی نظیر سجده می کنم

Friday, May 23, 2008

شبای زندگی ما

شبا وقتی از سر کار برمی گردم حدود ساعت 6 هست. من یه 10 دقیقه از محمد و باربد زودتر میرسم. بدوبدو لباسامو در آورده در نیاورده میرم سر غذایی که روز قبل آماده کردم و کارهای پایانی و گرم کردنش رو انجام میدم. همون موقع ها لشکر گرسنه ها( نازنین پسرم و شوهر عزیزم) از راه می رسند. غذا رو که میخوریم تازه موقع دویدن برای آماده کردن غذای فرداست. ظرفا رومحمد توی ماشین میذاره. لباسشویی و خشک کن هم با محمد ولی با این وجود من همیشه وقت کم دارم. کمی جمع و جور میکنم و بعدش جای شما خالی یه کافی درست میکنم و با شوهر جان میخوریم. دیگه طرفای ساعت 9 هست و من دارم از حال می رم. میخوام کمی بشینم و استراحت کنم تا برای راند دوم یعنی حمام کردن باربد، خوابوندنش و آماده کردن کردن وسایلش برای فردا انرژی داشته باشم، و این درست همون موقعی هست که آقا یاد "ددر" میافته. باید این چیزهایی رو که میخوام بگم با چشم خودتوم ببینید، اونوقت درک می کنید که من چطوری انرژی می گیرم و سر حال پا میشم لباس می پوشم تا آقا رو ببریم "ددر"
می ره تو اتاقش و کنار کمدش میشینه بعد من رو صدا میکنه و با اون انگشتای کوچولوش به زمین اشاره میکنه و می گه بشین، بشین. اونقدر تکرار میکنه تا من بشینم ( از بس شیرین میگه میذارم تا چند بار بگه ) بعد در کشوشو باز میکنه و لباساشو در میاره میده به من که تنش کنم. منکه شروع می کنم به پوشوندنشون خیالش راحت میشه که رفتنی هستیم و شروع می کنه به قهقه های شادی. لباساش که تموم شد، توی فاصله ای که من و محمد داریم لباسامون رو میپوشیم میره و کفشای من و محمد رو جلوی در جفت می کنه که مبادا خدای نکرده کمی بخوایم معطل بشیم برای اینکار. بعدش هم ماشینش رو میگیره دستش و آماده منتظر وامیسته. من معمولا زودتر از محمد آماده میشم و با باربد میریم بیرون و منتظر محمد میشیم. اونوقته که باربد هی شروع میکنه به گفتن "ددی بیا" و اونقدر میگه تا محمد بیاد.
نمیدونم خدا چطوری تونسته که یه موجود رو اینقدر شیرین خلق کنه

Monday, May 19, 2008

پیمانه سلبریتی می شود، قسمت دوم

بالاخره ما هم بچه معروف شدیم رفتیم پی کارمون:( . گفته بودم که هر وقت که مصاحبه ام رو توی سایت گذاشتند بهتون خبر میدم. اگه خواستید ببینید میتونید روی لینک زیر کلیک کنید. البته فقط دوتا بخش کوچیکه ولی برای اینکه پز بدم و بگم که به عنوان دانشجوی موفق باهام مصاحبه شده کافیه
بعد از کلیک کردن یه صفحه باز میشه
کلیک کنیدLogin روی


توی صفحه بعد بالای صفحه روی

login here!
کلیک کنید

توی صفحه جدید آدرس ایمیل منو بزنید و روی دکمه
login
کلیک کنید


صفحه بعدی که باز میشه لیست مصاحبه های مختلف رو نشون میده. مصاحبه من اولی ، هفتمی و دهمی هست. توی اولی من دقیقه دووبیست و چهار ثانیه(2:24)شروع به صحبت می کنم. توی هفتمی هم دقیقه 11:04 شروع به صحبت می کنم. هردوش فقط چند جمله کوتاه هست. در واقع از بین مصاحبه ها از یکی دو جمله مربوط به هر موصوع استفاده کردند. مثلا مصاحبه اول به اینکه چقدر کالج جرج براون در پیدا کردن کار موثر هست مربوطه. اینم عکس مربوط به صفحه لینک های مصاحبه ها


Saturday, May 17, 2008

من تو امتحان قبول شدم

با توجه به اینکه نتیجه امتحانم رو گرفتم حالا میتونم بگم که موضوع چی بوده. همه میدونید که من چقدر عاشق کتاب خوندن هستم. از وقتی که ازدواج کردم واقعا دیگه هیچوقت چندان نشد که کتاب بخونم یعنی اصلا یه جوریه، اختصاصا که من همیشه کار می کردم و هیچ وقت وقت اضافی نداشتم. وقتی به کانادا آمدیم این میل قدیمی در من بیدار شد. توی کتابخونه عمومی اینجا یه بخش هست که به کتابهای فارسی اختصاص داره. منم که از پیدا کردن کتابهای فارسی ذوق مرگ شده بودم هی تند تند کتاب می گزفتم و می خوندم. برای رفت و برگشت به محل کارم روزانه من دوساعت توی راه هستم که بخشیش رو با مترو و بخش دیگه رو هم با استریت کار(اتوبوس برقی) طی میکنم. از همین زمان برای خوندن کتاب استفاده میکنم. بعد از یه مدت محمد بهم پیشنهاد داد که لااقل کتاب انگلیسی بخونم که برای زبانم هم مفید باشه. اولش ترس داشتم از خوندن کتاب انگلیسی ولی بالاخره اونقدر محمد گفت که منم شجاع شدم و ترسم رو کنار گذاشتم. وقتی که شروع به خوندن کردم دیدم که برعکس اونی که فکر می کردم اصلا سخت نیست و محمد حق داشت، از هر کلاس زبانی موثر تر بود. فکر کنم که حدود 10-15 تا کتاب از سیدنی شلدون و دانیل استیل خوندم. کم کم اعتماد به نفسم بالاتر رفت. یه روز داشتم با محمد در مورد اینکه چقدر ترچمه کتابهایی که توی ایران می خوندیم مسخره بوده صحبت می کردم و اونم یه پیشنهاد بسیار اغوا کننده بهم داد. اینکه شروع کنم به ترجمه کردن و اینکه یه دوست داره که انتشاراتی داره و میشه باهاش تماس گرفت.... مثل همیشه اولش ترسیدم و گفتم که نمی تونم. ولی مثل همیشه هم با ترسم مبارزه کردم و با کله خری تمام با دوست محمد تماس گرفتم و قرار شد که برام نمونه ای بفرسته و من ترجمه کنم و در صورتی که خوشش آمد شروع به همکاری کنیم. این همون امتحانی بود که نوشته بودم. خوب ترجمه رو انجام دادم و براشون فرستادم. جالب اینه که خیلی خوششون آمدو قرار هست که بنده به عنوان مترجم شروع به کار کنم. رقم حقوقش در تبدیل به پول اینجا رقم مسخره ای هست و مثل جک میمونه ولی باورتون شاید نشه که چفدر این دوساعت راه برام شیرین شده و با چه عشقی هرروز راهی میشم. نشسته ننشسته دفترودستکم رو در میارم و مشغول میشم. از همه جالب تر این که کتابه در مورد طراحی و نقاشی هست که همین باعث شده کار برام جذابتر بشه. خلاصه اینکه ماشالا از هر انگشت این پیمانه خانم یه هنر میباره

پ.ن. خدا این شوهر نازنین رو برای من حفظ کنه که همیشه مایه قوت قلب و پیشرفت منه
پ.ن. به اونایی که به فکر تقویت زبانشون هستند باید بگم که هیچ چیز مفید تر از خواندن رمان انگلیسی نیست. چون وقایع روزمره رو می تونید به انگلیسی بخونید. توی هیچ کلاس انگلیسی نمی تونید این تنوع محاوره رو ببینید

Thursday, May 15, 2008

پسرم بهت افتخار می کنم

امروز من پسرم رو بردم به مهد کودک. محل کار محمد به مهد و خونه نزدیک تره به خاطره همین هم همیشه اون باربد رو می بره و میاره. اما من به دلیل اینکه امروز خونه کار می کردم تونستم که این کار لذیذ رو انجام بدم. از محل خونه ما تا مهد کودک باربد 10 دقیقه پیاده روی هست. از وقتی که برای باربد ماشینش رو خریدیم دیگه نمیگذاره با کالسکه ببریمش بیرون و حتما باید با ماشینش ببریمش. هوا خیلی عالی بود و ما آواز خونان رفتیم تا به مهد رسیدیم. وقتی رسیدیم بچه ها توی پارک مهد درحال بازی بودند. این وروجک هم از هول بازی بدون بوس ویا حتی خداحافظی دوید و رفت. مربیش یه خانم ایرانیه آمد و شروع کرد به از باربد تعریف کردن و اینکه چقدر بچه مستقلی هست و.... خلاصه همه اون خالی هایی که برای مامانای خوشحال میبندند تا دلشون رو به دست بیارند. ولی توی این صحبتها یه چیزیش خیلی جالب بود و باعث شد که من همه راه برگشت تا خونه رو لبخند به لب داشته باشم و توی دلم به پسر نازنینم افتخار کنم
اینکه پسر من با اون قد و قواره یه وجبی هر چیزی رو که بخواد بدست میاره و توی کشمکش های دو نفره می تونه از پس خودش بر بیاد و همیشه پیروز از میدان به در میاد. می دونم که به عنوان یک شهروند خوب نباید خیلی از این موضوع خوشحال بشم ولی اونهایی که خودشون بچه دارند میدونند که معنی این حرف برای یه مادر چیه و چرا من همه راه برگشت و حتی الان که دارم در موردش حرف میزنم، توی دلم قند آب میشه. پسر نازنینم بهت افتخار میکنم که میتونی توی این دنیای بیرحم حق خودت رو بگیری و دعا می کنم که همیشه همینطور موفق باشی. به خودم و محمد هم می بالم که سختی هایی که تحمل می کنیم در مورد راحت گذاشتن باربد و اینکه بگذاریم که احساس کنه که آدن توانایی هست و از پس کارها برمیاد و اینکه هر ریخت و پاشی که میکنه با روی باز بپذیریم و .... نتیجه داده وارزش تحمل داشته

Thursday, May 08, 2008

یه سرگرمی جدید

چند روزی هست که سرگرم یه کاره جدیدم. خیلی براش هیجان زده هستم. الان نمی تونم بگم که چه کاری. آخه یه امتحان داره که باید قبول بشم تا بتونم ادامه بدم. دعا کنید که قبول بشم. امروز امتحان رو دادم. اینم یه در جدیده که تو زندگی به روم باز شده. تفریحی که قبلا از وجودش خبر نداشتم. مثل خیلی چیزای دیگه ای که توی وجودم بود و ازش خبر نداشتم
حالا که دارم از نداشته هام حرف می زنم بگذارید براتون یه چیز جالب بگم. اینکه برای اولین بار تو زندگی ام دارم احساس راضی بودن از خود رو تجربه می کنم. برای اولین بار خودم رو دوست دارم. برای اولین باره که دارم احساس می کنم که موجود خاصی هستم و توانایی های منحصر بفردی دارم
نه نه !!!!!!
اصلا نگران نشید. نه سرم به جایی خورده و نه عقلم رو از دست دادم. نه، فقط عاشقانه خودم رو دوست دارم و از زندگی ام، از همسرم و از بزرگترین گنجینه زندگی ام، پسرم راضی هستم و احساس خوشتختی می کنم. فکرای بزرگی در سر دارم که امیدوارم بتونم با برنامه صحیح به همشون برسم

Thursday, May 01, 2008

من تپلم

قابل توجه اونایی که مرتب چاقی ولاغری منو چک میکنند
تقریبا دارم منفجر میشم. صورتم به گردی صورت ستار شده
من عاشق این مجسمه ها هستم. خیلی دوست داشتنی هستند یه جورایی احساس آرامش بهم میدند. انوقتها که باربد کوچیک تر بود همیشه دلم می خواست یه بار با محمد و باربد بریم و سه تایی مثل اونا بایستیم جلوشون و عکس بگیریم ولی هیچ وقت نشد بالاخره هفته پیش خودم عین خوشحالا رفتم ایستادم و محمد ازم عکس گرفت
در ضمن توی سایت پسرم عکس گذاشتم ببینید