تولدی دیگر

Saturday, February 23, 2008

دلتنگی

مریم، چرا چیزی نمی گی؟ چرا چیزی نمی نویسی؟
دلم خیلی هواتو کرده. دلتنگتم، دلتنگ یادگار دوست توی سالن بالا به همراه اون طعم خاص چائی توی آفتاب نیمه جون زمستون
چقدر دنیامون شیرین بود. میدونی الان یاد چی افتادم، یادته من رفته بودم کلاس شماها با هم اتاق منو مرتب کرده بودید؟ تازه من وقتی آمده بودم دعوا راه انداختم که حالا نمی تونم وسائلم رو پیدا کنم. چقدر خوش بودیم با هم. دلم می خواست فقط برای یه بار هم شده بازم پیش هم باشیم، با همون بی خیالی، با همون آسودگی. تا صبح با نوای دلچسب سکوت سرشار از ناگفته هاست با هم رازو نیاز کنیم، از نگفتنی هامون برای هم بگیم
نازنینم، دلتنگتم

Wednesday, February 20, 2008

دنیای جدید من

دارم یه دنیای جدید رو تجربه می کنم. دنیایی شیرین تر از عسل. مادر بودن درجدیدی از زندگی رو به روم باز کرده. هر لحظه زندگی هدیه ای برام داره. دیروز پسرم رو گذاشتیم مهد کودک. باربد عادت داشت که ساعت 9 از خواب بیدار شه. دیروز ساعت یه ربع به 8 با آهنگ عمو پورنگ ازخواب بیدارش کردم کلی ناز ونوازشش کردم تا اینکه پسر نازم با خوشحالی از خواب بیدار شد(حتی یه رگ پاکیزه روحی هم نداره) بعد از صبحانه لباسامون رو پوشیدیم و با دلی گرفته به راه افتادیم. کلی نگران بودیم که چطوری می خواد ازمون جدا بشه آخه این اولین باری بود که اینطوری رسمی هر دوتای مامان باباش داشتند تا مهد اسکورتش می کردند و اولین بار بود که قرار بود تمام روز مهد باشه و ظهر هم اونجا بخوابه. خلاصه به مهد رسیدیم، باربد توی راه خوابش برده بود. با مهربونی بیدارش کردیم و بردیمش به کلاسش. پسر نازنین من به محض دیدن مربیش اصلا یادش رفت که پدر و مادر داره. رفت و قاطی بچه ها شد. من و محمد هم کمی ایستادیم و از پشت شیشه با دل گرفته اونو نگاه کردیم. پسر گلم اونقدر سرگرم بازی بود که حتی رفتن ما رو هم متوجه نشد تازه عصر که دنبالش رفتیم شاکی شده بود و نمی خواست بیاد خونه. تجربه جدیدی بود واسم. سرو کار داشتن با مربی ها، دنبال کردن قوانین مدرسه و اعتماد کردن به اونهایی که پاره تنم رو بهشون می سپارم
دلم می خواست همون دیشت راجع به احساسات جدیدم بنویسم ولی سرگرم گذاشتن عکسهای پسرم توی سایتش شدم. حتما ببینیدشون بخصوص عکسهای مدرسه رفتنش رو

Monday, February 18, 2008

باربد به مهد کودک می رود

دلم بد جوری گرفته. فردا پسرم به مهد کودک میره. یه چیزی گوشه دلم قلنبه شده. دارم وسایلش رو آماده می کنم. قبلا هم باربد مهد کودک رفته بود ولی پارت تایم، فقط برای چند ساعت در روز. ولی از فردا تمام وقت میره. پسرم قراره اونجا بخوابه، خیلی نگرانم که با بچه ام چطوری رفتار خواهند کرد. اگه موقع خواب به موقع نخوابید چی؟ یادم میاد خودم وقتی که مهد میرفتم موقع خواب مربی ها با آمپول بینمون راه میرفتندو ما از ترسمون با گریه می خوابیدیم. اگه مربیهای باربد من هم باهاش همین کار روبکنند من چی کار کنم؟ می دونم که

Wednesday, February 13, 2008

ادامه پست نیمه کاره

آره جونم براتون بگه، منم سعی می کنم همه ارزشهای کشور نازنینم رو حفظ کنم ودر کنار اون نکات مثبت اینجا رو هم جذب کنم،جمعه هفته پیش با رئیسم در مورد مطلبی اختلاف نظرداشتم. در واقع داشت در مورد کاری که من انجام داده بودم و خیلی هم خوب انجام شده بود بی انصافی می کرد. شاید برای اولین بارتوی زندگی تونستم اینقدر موضوع رو خوب هندل کنم. اولین بار بود که بدون عصبانی شدن به حرفهای طرف مقابلم گوش کردم و بدون اینکه تو دلم فکر کنم که عجب آدم احمقی هست که مثل من فکر نمی کنه، خودم رو جای اون گذاشتم. موضوع رو از زاویه دید اون دیدم و براش از دیدگاه خودم گفتم. در نهایت نه تنها تونستم حرفم رو بزنم و منظورم روبفهمونم، تونستم رابطه ای سالمترو محترمانه ترایجاد کنم. می دونید الان که دارم در موردش می نویسم خیلی احساس خوبی دارم. بیرون ریختن این احساسات به آدم آرامش می ده. مطمئنم که همه کسانی که این مطلب رو می خونند در جشن شادی و غرور من شریک خواهند بود. همه اونهایی که به من سر می زنند عاشقانه منو دوست دارند. مطمئنم هیچ کس نخواهد گفت که پیمانه چقدر آدم ضعیفی هست مگه نه؟
می بینید به همین سادگی اتفاق افتاد. به خودتون افتخار کنید. منم به شما افتخار میکنم. افتخار میکنم که قضاوت نکردید. خیلی ساده است یه کم شهامت می خواد برای پذیرفتن ضعف های شخصی، یه کم عشق و محبت برای پذیرفتن کاستی های دیگران. به امید داشتن دنیای بی قضاوت. یادمه توی نوجوانی همیشه میشنیدم که نهایت عشق این هست که طرف مقابل رو همونطوری که هست بپذیری و سعی در تغییرش نداشته باشی. این دقیقاهمون معنی قضاوت نکردن رو میده. اون موقع نمی دونستم معنی این حرف چی هست ولی الان با تمام وجود درکش می کنم. امیدوارم که بتونم بهش عمل کنم
پ.ن. در ضمن باربدم خوابه که تونستم اینجوری روده درازی کنم

نصیحت سوپر ننی

Don’t fight for the position that you already have, claimed it.
این جمله ای هست که امشب سوپر ننی به مادری می گفت که سخت تلاش می کرد که به بچه هاش ثابت کنه که اون رئیس هست. چقدر جمله اش به دلم نشست. انگار که داشت به من می گفت. راستش این یکی از بزرگترین ضعفهای من هست. من خیلی توانائی ها دارم. خیلی ظرفیتها دارم اما خودم باور ندارم. یعنی الان که دارم بهش فکر می کنم نمی دونم خودم به توانائی هام باور ندارم و یا اینکه فکر می کنم که دیگران باورشون ندارند. به هر حال با جمله سوپر ننی به خودم فکر کردم و دیدم که نه اونقدرها هم لازم نیست که جنگید. مهم نیست که دیگران چی فکر می کنند، مهم این هست که من بدونم که مبارز راه روشنائی هستم. مهم این هست که بدونم که با خودم وفادار باقی مونده ام وراه سهل ترروانتخاب نکردم. میدونم که باورهام خیلی عوض شده اند ولی این رو هم می دونم که این عوض شدن در جهت رشدو تعالی هست نه بازگشت به عقب

Saturday, February 09, 2008

صداقت

یکی از قشنگی هائی که اینجا داره و من خیلی دوسش دارم اینه که آدمها بدنبال قضاوت کردن همدیگه نیستند. جاج کردن یا همون قضاوت کردن کار ناپسند و زشتی به حساب می آدو آدمها به شدت ازش پرهیز می کنند. حتی اگر شرایط مجبورشون کنه که درمورد کسی نظری بدن مصراً توضیح می دن که من قضاوتی نمی کنم..... همین خصوصیت ساده باعث می شه که بین ما ایرانی ها با فرهنگ چند هزار ساله و غربی ها با فرهنگ چند صدساله، هزاران سال فاصله فرهنگی ایجاد کنه. به خاطر داشتن همین خصوصیت، آدمهای اینجا صادق تر، راحتترو شادتر هستند. کسی نمی ترسه از اینکه دیگران ضعفهای درونی اش رو بفهمند، چون می دونه که کسی به خاطردونستنش اون رو آدم بدی نمی دونه. معنی حرفم این نیست که آدمها ضعفهاشون رو داوطلبانه برای دیگرون میگند، نه طبیعتا همه آدمها دوست دارند در دید دیگران بی نقص به نظر بیاند ولی اگر برحسب شرائط جائی لازم شد مسئولیت چیزی رو که در اثر ضعف اونها اتفاق افتاده به گردن بگیرند، به راحتی این کار رو می کنند. ضعفهاشون رو می شناسند و سعی در برطرف کردنش دارندـ
در مقابل ما ایرانی ها نیمی از زندگیمون رو در انکار کردن ضعفهامون میگذرونیم و نیمه دوم رو در پیدا کردن ضعفهای دیگران، که پیامدش پر بودن جامعه مون از بیصداقتی هست ـ
پ.ن. واقعا دیکته ام ضعیف شده :( در صورت پیدا کردن هرگونه غلط املائی به باسوادی خودتون ببخشید

Saturday, February 02, 2008

باربد

عکسای جدید توی سایت پسرم گذاشتم. برید ببینید