تولدی دیگر

Friday, February 17, 2006

طعم سعادت



هر چی یادم میاد سالهاست که به خدا التماس کردم , زجه زدم , بدو بیراه گفتم, فحش دادم که خدایا منکه چیززیادی ازت نمی خوام فقط یه سرسوزن آرامش , بهش گفتم دلم از غصه داره می ترکه , بی تابه دیگه نمی تونه دوام بیاره لااقل بهش یه استراحت بده. بگذار تجدید قوا کنه……… اما دریغ
کار به جایی کشید که به وجودش شک کردم. گفتم آخه بی انصاف اگه سنگ هم بود تاحالا یه جوابی داده بود تو که مثلا خدایی.
از این سالهایی که میگم اختصاصا 6 سال آخرش بدترین بود. اما هرچی که بود گذشت. حالا اینور دنیا به دور از همه اون آشوبها و شلوغی ها آرام ترین و شیرین ترین لحظات زندگی ام رو می گذرونم. انگار تارهای سیاهی و تلخی داره ذره ذره از جلوی چشمم به کنار میره
کسایی که منو می شناسند منو یه دختر همیشه خندون میدونند مطمینم که اگه بهشون بگم که من فقط چند هفته ای هست که معنی خنده رو فهمیدم اصلا درک نمی کنند که چی می گم ولی واقعیت همینه و چقدر خنده از ته دل شیرینه
خدباا:نمی دونم چطور تشکر کنم. نمی دونم حتی چی باید تگم آخه من عادت دارم فقط پیشه تو ناله وگریه کنم. ولی از عمیق ترین نقطه قلبم احساس سعادت می کنم و فکر می کنم ابن بالاترین مرتبه عبادته